روي پايش نشسته بودم . چشم هايش را نگاه مي كردم . داغ داغ . نگاهم نمي كرد . سرش پايين بود . بعد چپ و راست را نگاه كرد بعد هم سقف را . چشم هاي خودم از نگاه هايم مي سوخت اما نگاهم نمي كرد .
با قدرت مرا به سمت خودش كشيد . نمي دانم چرا تن هايمان با هم مچ نمي شود . گونه اش را به صورتم چسباند . زبر بود . پوستم را خراش مي داد . تاب آوردم . اما مثل هميشه برايم ناخوشايند بود غير از اين كه ديگر داشت جايش مي سوخت . صورتم را كنار كشيدم . مبهوت نگاهم كرد كه چرا ؟؟
خوب ، صورتت زبر است .
نگاهش كردم . نگاهش را دزديد .
چرا سرت را بر روي سينه ام نمي گذاري ؟؟
براي اين كه نگاهم را جواب نمي دهي .
امشب عجيب نگاه مي كني . چه ات شده . همينطور كه نگاهم مي كني چشم هايت برق مي زند . صورتت قرمز مي شود مثل موقع هايي كه پشت چشم هايت گريه است. گريه داري ؟؟
نه .
دروغ گفتم . خودم را نگاه داشته بودم . دلم مي خواست با من دل به ترانه اي كه مي شنيديم بدهد .
ياد روز هاي اول زندگي افتادم . او را در آغوش مي گرفتم و حجمي مواج از عشق را به تن او مي راندم . مرا عقب مي كشيد . نگاهم مي كرد و مي پرسيد ؟ تلخون اين چي بود ؟؟
آه نفهميده بود . من از عشق مي لرزيدم و او متوجه نبود . شايد نمي خواست بفهمد .
و ............
گذشت . اين روزها گاهي كه مي خواهد آرامش بگيرد چنان حجمي از احساس را به منتقل مي كند و من .........
امشب گفت : داري وبلاگ مي نويسي ؟؟
آره .
مي خواهي آبروي مرا ببري ؟؟
نه . چرا ؟؟
آبرويش را بردم ؟؟
تلخون
دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر