دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۱

هنوز ت. ه

سه سالي در يك پروژه بزرگ دولتي كار كردم . با ضبط و كامپيوتر . ساعت ها . بين روزي 10 تا 12 ساعت . كار براي پول بود . شايد يك روز حسم كشيد و در اين مورد حرف زدم . غرض اين كه بعد از ترك كار كمي ،‌خيلي كم شنوايي ام كم شد . بيشتر از گوش راست ، و نيم حسي هم نماند براي اين كه به نوايي گوش دهم . همه چيز تعطيل . تلويزيون ،‌راديو ،‌ پخش صوت . و آرام بودم .
اين روز ها اما دوباره شروع كرده ام . دوباره غريب شده ام . موسيقي گوش كردن من هم حكايتي دارد . اول بايد تنها باشم . بس كه هم حس نداشتم . دوم صدا بسيار بلند است . سوم روبروي بلند گو ها مي ايستم . همان جا كه تداخل امواج سازنده است و مي گذارم امواج از تنم بگذرند . آن قدر كه ذره ذره بدنم با آن موج تكان بخورد . بعد خسته مي شوم . مي نشينم . و باز موسيقي از من رد مي شود . اگر خيلي غريب باشم بلند گو ها را در آغوش مي گيرم ، محكم ، و موسيقي از من مي گذرد . مي گذرد . قلبم . سينه ام . دست ها ، پاهايم همه به لرزه شكوهمندي در مي آيند ، بعد گيج مي شوم . انگار كوه كنده ام . بعد روي زمين رها مي شوم . حالا صدا آرام است . مثل لالايي و تلخون به خواب مي رود .

----------------------------------------

مدتي بود چيز هايي را كه دوست داشتم فراموش كرده بودم . نمي دانم چطور شد كه ناگهان دوباره به يادم آمده اند و باز در داشتن يا رسيدن به آن ها تنها هستم . بسيار تنها .
حالا پدرام هست . به گمانم او هم تنها است . ما با هم در دوستداشتن و دوست داشته شدن به تفاهم رسيده ايم . به هم كاري نداريم و از بودن يكديگر لذت مي بريم . اما هر دو در علاقه مندي هايمان تنها هستيم و من تنها ترم به واسطه آن كه دنيا از آن من نيست . از آن پدرام است . من هر جا مي روم بايد بترسم از اين كه كسي حرمت مرا نشكند . اگر بخواهم وسط هفته به كوهي پاركي، جهنم دره اي بروم بايد يك گردن كلفت همراهم باشد و تنها گردن كلفت مجاز پدرام است كه نيست .
شب عين نا امني است . من كه اين همه قدم زدن در شب را دوست دارم . شب هاي تابستان تهران را كه مي شناسيد . عطري غريب در فضا موج مي زند . انگار از همه جاي شهر پيچ امين الدوله بيرون زده . اما نمي شود . پدرام خسته است به اضافه اين كه زياد راغب نيست و باز نمي شود ساعت ها راه رفت و سينه خسته از دود را پر از عطر شب كرد .
اي ي ي ي ي ي ي
-----------------------------------------------

يك دستي آمده كنار غده هاي اشكي من نشسته است و مدام قلقلكشان مي دهد . چشمم به كوه مي افتد گريه ام مي گيرد . ابر ها را نگاه مي كنم اشكم سرازير مي شود . گل ها را مي بينم بي تاب مي شوم . دلم مي خواهد درختي را در آغوش بگيرم . راستي درختي را در آغوش گرفته ايد ؟؟ پذيرا ترين موجود جهان است . حتماً اين كار را بكنيد . به ويژه اگر عاشق هستيد . چنان با شما همراه مي شود كه همتا ندارد . جريان مهرش را در تنتان حس مي كنيد . بسيار مهربان است بسيار مهربان .
تا به حال وقتي از عشق بي تاب شده ايد تخته سنگي را در بر گرفته ايد ؟؟ برويد به كوه تخته سنگ بزرگي را در آغوش بگيريد . دستهايتان را باز كنيد و روي آن بچسبيد . آن قدر بزرگواري و هم حسي از او در شما جاري مي شود كه انتها ندارد . آن قدر سبك مي شويد كه حد ندارد . صورت گرم گرمتان را روي سطح صاف و سرد سرد او بگذاريد . مي پذيردتان و چنان آرام مي شويد كه انگار سر بر شانه هاي معشوق گذاشته ايد . برويد و سر بر شانه هاي كوه بگذاريد و درخت ها را در آغوش بگيريد تا آرام شويد . تا بتوانيد زندگي كنيد . بياييد زندگي كنيم .

روزگارتان خوش
تلخون

هیچ نظری موجود نیست: