دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۱

سلام . تلخون هستم .
سه سالي بود كه ساكت بودم . گفته ام كه حرفي براي گفتن نداشتم . اين روز ها اما يكباره كلمات سر ريز مي كنند . اگر همان موقع نوشتم كه فبها . اگر ننوشتم ديگر يادم رفته است. نمي دانم چرا دوست ندارم هم جايي يادداشتشان كنم . گاهي هم نمي شود . مثلاً زماني حرفم مي آيد كه دارم در خيابان قدم مي زنم و به جاي اين كه جلوي پايم را نگاه كنم سرم بالا است و دارم ابر ها را تماشا مي كنم يا درتاكسي نشسته ام و چشم به كوه ها دوخته ام و فكر مي كنم . با خودم مي گويم كه چه خوب است كه تهران كوه دارد اگر كوه نداشت حتي يك لحظه هم نمي شد در آن دوام آورد . روز هاي سياه دانشجويي گاه ساعت ها به سمت كوه ها پياده روي مي كردم آن قدر كه زمان را از دست مي دادم . گاهي 6 ساعت طول مي كشيد و متوجه نبودم .
امشب كنار پدرام نشسته بودم و تماشايش مي كردم . هر كه جاي او بود گونه هايش جزغاله شده بود . اما او آرام بود . مثل هميشه . شايد براي اين كه به تازگي آرامش يافته بود . اي خدا

هیچ نظری موجود نیست: