شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۱

س. ت. ه .

چطور شده كه من اين همه بيچاره شده ام ؟
خودم هم نمي دانم . شايد هم بدانم . اين را اما خوب مي دانم كه بايد صبر كنم .
نه ! تقصير پدرام نيست . او مثل هميشه مانند خورشيد مهربان است . مثل هواي بهار تازه و خوشبو و شفاف است .
خودم گير كرده ام . او مي پرسد و جواب نمي گيرد و باز مهربان مي ماند ، آنقدر كه خوب است . براي او يك دقيقه كه هيچ يك عمر مي ايستم و سكوت مي كنم . اي ي ي ي ي ي خدا !!!!!!!!! يك عمر . و خدا مي داند كه يك عمر سكوت چقدر سخت است . ( يعني مي توانم ؟؟؟؟ )
صبر مي كنم گيرم رد مي شود . يعني بايد رد شود . من مي خواهم كه رد شود .
مي خواند :
واي كه انتظار مي كشه منو دل بي قرار مي كشه منو
گوش مي دهم كه حواسم پرت شود . نمي شود .
بروم بخوابم . ساعت 4.45 دقيقه بامداد است .

روزگار همه مان خوش
تلخون

هیچ نظری موجود نیست: