شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۱

سلام . تلخون هستم .
گرفتار شده ام !!

پدرام زلف هاي مرا كم نوازش مي كند . يا اصلاً نمي كند و من چقدر دوست دارم دستي مهربان با موهاي من بازي كند . موهاي نرم نرم من . نه زماني كه كمند بود نوازشش مي كرد نه حالا كه كوتاه است و من چقدر دوست دارم .
دوست ندارد لابد . نمي خواهم كه مجبورش كنم . سال هاي قبل وقتي كه مادر بزرگ چشم آبي من زنده بود سر بر پاهايش مي گذاشتم و او ساعتي با دست هاي گرم و مهربانش زلف هايم را نوازش مي كرد، از فرق سر تا نوك مو و من لذت مي بردم . از آن زمان 10 سالي مي گذرد و در اين سال ها كسي نبود تا موهايم را نوازش كند. وقتي كه پدرام آمد خيال كردم مي آيد و زلف هايم را پريشان مي كند ،‌ سرش را به ميان آن ها مي برد و مي بويدشان . نوازششان مي كند و از لطافت آن ها لذت مي برد . اما انگار دوست نداشت . فقط دوست داشت كه بلند باشند ، شايد براي تماشا كردن ، شايد هم به اين دليل كه زن بايد موهايش بلند باشد تا شبيه زن باشد .!! نمي دانم . كنارش كه مي نشستم ، مثلاً در ميهماني ، اگر آنقدر شاد بودم كه پريشانشان كرده باشم ، با دست طره ها را از روي شانه اش بر مي داشت و بر شانه ام مي گذاشت . و چقدر به من بر مي خورد ……………. در كنارش كه آرام مي گرفتم موهايم را كنار مي زد . از اين كه به پوستش بخورند خوشش نمي آيد . زلف هاي نرم نرم مرا كه سنگين و خوش رنگ بودند .
اي ي ي ي ي ي ……………. حالا اصرار دارد كه دوباره بلندشان كنند . نمي توانم . در كتم نمي رود .
ياد مادر بزرگ چشم آبي ام افتاده ام . او در دست هاي من جان داد در دست هاي من !!!!!!!!!!! و كسي كنار من نبود . نبود . نبود .
و نتوانستم كاري كنم تا نرود تا نميرد . او مرا از نوه هاي ديگرش كمتر دوست داشت ، از آن رو كه زيبا نبودم .
نمي دانم چرا ياد او افتادم . شايد براي اين كه امشب هايده مي خواند :
از حريم دلم رفته رنگ هوس درد خود به كه گويم در درون قفس
و سرم روي پاي پدرام بود و او يك لحظه مهرش كشيد تا زلف هايم را نوازش كند و من چشمم را بستم و ديدم با موهاي بلند سر روي پاهاي مادر بزرگ چشم آبي دارم . او تلويزيون نگاه مي كند و به زلف هايم دست مي كشد ………………

اين ها همه بهانه بود .
دردم از يار است و درمان نيز هم

هیچ نظری موجود نیست: