سلام من تلخون هستم !
داشتم قصه تلخون را برايتان كپي مي كردم . ديگر دستم به نوشتن نمي رود ، يك جور اضطراب ، يك جور حس بد مثل تهوع آمده بيخ گلوي من نشسته و نمي رود .
شايد دوسالي مي شود كه تلخون حرفي براي گفتن ندارد . يعني آغاز كننده نيست . گفته بودم كه ، دوستي هم ندارد ، يك پدرام است و ...... تمام . اين اواخر فقط وقتي دست به نوشتن مي برد كه كلافه مي شد . ديگر تأملاتي ندارد تا بنويسد .
تلويزيون نمي بينم ، راديو گوش نمي دهم . گاهي فيلمكي مي بينم و كتابكي مي خوانم . با اينتر نت گاهي حال مي كنم و تمام روز و شب خانه مان در سكوت و آرامشي خوشايند است . يك سالي است هم هست كه به طور مرتب روز نامه نمي خوانم . روز نامه هاي ما چيز تازه اي ندارند براي خواندن ، نخواني هم از روند اصلاحات عقب نمي ماني . دلم مي خواهد بروم در لاك خودم و بيرون نيايم . از دست من براي اين دنيا كاري بر نمي آيد . اين را سال ها است كه مي دانم اما گاهي فراموشم مي شود ، گاهي كه حس مي كنم چون هستم پس بايد اطرافم را تغيير بدهم . اما قدرتش نيست . كلمه ها محدودند ، من دوست دارم به جاي اين كه حرف بزنم كاري بكنم . نمي شود اما . پس ساكت مي شوم . صنعت ما صنعت كلام است ، كاش چيز ديگري بود . مي روم به آشيانه ام برسم . من چيزي بلد نيستم . كاري هم نمي توانم بكنم . جاي خودم را در دنيا پيدا كنم ، خيلي كار كرده ام . بي سامان نباشم و پريشان خودش خيلي است ، اقلاً پرم به پر كسي نمي گيرد . از خودم حرفي ندارم كه بزنم . جايي را هم نديده ام تا تعريفش كنم . پدرام هم كه مي آيد حرفي براي گفتن به او ندارم . بيشتر زماني كه من و او در كنار يكديگر هستيم به سكوتي دلپذير مي گذرد . مدتي بود كه يكپارچه تحليل شده بودم . خسته ام كرد. گفتم تلخون برود در كتاب قصه اش بنشيند كمي آرام شوم . ماه هايي است كه دنيا براي من آرام شده ، ديگر نمي خواهم چيز هاي ناخوشايند دنيا را به ياد بياورم . كاري نمي توانم بكنم . هر چه مي خواهم تعريف كنم جايي به تلخون مي رسد و من بوي ناخوشايند خودنمايي را از آن مي شنوم ، منصرف مي شوم . تلخون در اين سال ها به تنهايي عميقاً خو گرفت ، حالا حتي از آن لذت هم مي برد ، آن قدر با كپسول خودش اينطرف و آن طرف رفت كه حالا كپسول جزء خود او شده ، ديگر حسش نمي كند . جمعيت و حرف زدن آزارش مي دهد . يك جور هايي يه جور ديگه شده است ، خلاصه آن كه قبلاً بود نيست اما تلخون است .
در اين مدت در حضور شما ، فارغ از ارزش گذاري هميشه خودم بودم ، نه آن كه مي خواهم باشم و نمي توانم ، همه اش خودم بودم . نه رخ پنهاني داشتم تا در وبلاگ آشكارش كنم و نه در پي گوش شنوايي مي گشتم براي حرف هاي نگفته ام . حرف هاي نگفته مرا همه تان مي دانيد . در همه اين وبلاگ ها نوشته شده است . همه مان حرف هاي نگفته يكديگر را مي دانيم . اصلاً همه همه حرف هاي خوب را بلديم و مي شناسيم و همه حرف هاي بد را . حالا دنيا اينطوري است . چيز تازه اي نيست . همه چيز مي رود تا حرفه اي شود ، كليشه اي شود ، حتي عاشقي . حالا همه عشقي دارند تا از آن حرف بزنند . اكنون همه هجران كشيده اند ، حد اقل خودشان كه اينطور فكر مي كنند . همه عاشقي ها داستان شده اند ، انتهاي همه داستان هاي عاشقانه را مي دانيم . آنقدر كه تعريفش كرده اند . با هزاران روايت .
من عقب مانده ام . دلم مي خواهد فيلم هاي سال هاي 1930 تا 1970 را ببينم . نگاه شگفت زده دنيا را . حالا همه چيز حرفه اي شده است . همه الفباي همه كار را بلدند ، حتي آن قدر ماهر مي شوند كه تكنيكي عمل كنند . نمي دانم چرا حرفه اي بودن را دوست ندارم اما ليون را پروفشنال چرا . حالا دلم مي خواهد در سكوت زندگي كنم . نگاه كنم . مردمي را كه مي روند و مي آيند و زندگي مي كنند و هيچگاه هم مشكلاتشان حل نمي شود . عاشق مي شوند و به وصل مي رسند و عشق را فراموش مي كنند . دلم مي خواهد راه بروم و صداي سكوت طبيعت را با تمام هياهويش بشنوم . دلم مي خواهد كاري كنم و نتيجه اش را ببينم . حالا به جاي شب و مهتاب روز و آفتاب را دوست دارم . به جاي خلسه و تفكر كار و فعاليت را . به چيزي نفرين نمي كنم و از هيچ چيز به جز فضاي متشنج نفرت ندارم . هر چيزي كه تشنج به وجود مي آورد براي من آزار دهنده است . از آن دختر شر و شيطان و پر از انرژي سال هاي قبل كه جنگيد و جنگيد اكنون تلخوني آرامش طلب روييده است . تلخون براي هر لحظه زندگي اش جنگيد . هر چه اكنون دارد يا ندارد را با مبارزه به دست آورد . حالا مدل ديگري شده . در اين ماه هاي اخير اشتياق او براي مرگ ، پس از 15 سال تبديل شد به شوق زندگي . حالا مي خواهد زنده بماند و زندگي كند . سال هاي سال پس از امسال . شبي از شب هاي پيش پس از خواندن كتاب مصاحبه با بيلي وايلدر با پدارم تصميم گرفتيم كه تا 97 سالگي عمر كنيم يعني تا 65 سال ديگر و غرق در لذت و اميدواري شدم از اين تصميم . مي دانيد در اين مدت چقدر چيز مي توانم ياد بگيرم . همه چيز هايي را كه حسرت يادگرفتنشان به دلم مانده . چه لذتي است 65 سال ديگر با پدرام زندگي كنم كه در اين چهار سال هر روزش ده ها برابر روز قبل عاشق يكديگر شده ايم و چه مي شود در 97 سالگي !!!
تكليف من با پدرام روشن است ، اگر او روزي واقعاً بخواهد از كنار من برود ، بي آن كه به اندازه تاشي از يك قاصدك مهربان روي شانه زندگي اش سنگيني داشته باشم ، مي تواند تركم كند و اگر زندگي اش به پايان برسد كه من بي فاصله اي همراهش خواهم رفت . شرط كرده ام كه با او به بستر خاك بروم چنان كه هر شب به بستر عشق و آرامش . پس اين وضعيت هر گونه توقفي در زندگي مشترك ما خواهد بود قبل از رسيدن به 97 سالگي .
مي خواهم به جاي اين كه به اين همه بدبختي كه در دنيا وجود دارد فكر كنم و غصه بخورم يا در مورد آن حرف بزنم كاري كنم كه موجبات خوشبختي عده اي را فراهم كند اگر خوشبختشان نمي كند .
بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد
دست به كاري زنم كه غصه سر آيد
از زماني كه فكر كردن آموختم به آزادي معتقد بودم تا آن جا كه حق كسي ضايع نشود . من به آزادي معتقدم چنان كه اكنون مي دانم كه در اتاق كوچك آشيانه ام نشسته ام . پس اگر به حقوق كسي در اين جا تجاوز كردم ، عميقاً متأسفم و پوزش مي طلبم .
نمي گويم تنها نيستم . تلخون تنها است تا انتهاي جايي كه يك نفر مي تواند تنها باشد . در اين ميان با پدرام جور ديگري زندگي مي كند چنان كه تنهايي اش پدرام را آزار ندهد . با كلام نتوانستم چيزي را در اطرافم تغيير زيادي بدهم . دلم مي خواهد آن چه را مي خواهم بگويم ، انجام دهم . همه خوبي هايي را كه مي توانم زندگي كنم .
دم همگي تان گرم . اكنون و درست همين اكنون بالاخره اين باور در من روييد كه در وبلاگ آزادي ، مطلق است . اما چه حيف كه يك فانتزي بيشتر نيست . ساختن چنين دنيايي در خارج از اين صفحه 17 اينچي روبروي من غير ممكن است .
مي روم تا چيزكي بسازم يا گوشه ناچيزي از دنيا را تغيير دهم
مي روم زندگي كنم
روزگار همه مان خوش
تلخون
سهشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر