سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۱

شرح عاشقي هاي تلخون !

سلام . ت. ه
اين ياد داشت بسيار طولاني است . تاب بياوريد !!

با دوستانتان چطور دوستي مي كنيد ؟ با معشوقتان چطور عاشقي ؟
مي دانيد ؟ سخت است . عاشق شدن بي اراده است اما عاشقي كردن ارادي است . عشق مي آيد اما عاشقي را بايد آموخت .
روز يكشنبه 21 مهر ماه سال 1370 ساعت 1 است . اولين جلسه رياضي يك . نشسته ام . غريب و منزوي تا استاد بيايد . مي آيد . آمد . آه ه ه ه ه
چشم هايش . آخ چشمهايش
پس هست . درست همان كه بايد باشد . چقدر پريشان است . اي واي ………..
تمام شد . دلباختم . به تمامي
و اين سرنوشت تلخون بود كه از او بياموزد . اگر اكنون گمان مي كند يه جور ديگه است يا گاهي چنين ديده مي شود حاصل عشقي است كه به او داشت و دارد .
10 سال شيدايش بودم .
بله ! نپرسيد خودم مي گويم . پدرام هم مي داند . از دومين روز آشنايي با پدرام تا انتهاي سفر حرف من تنها او بود .
كاشكي زيبا بودم . كاشكي زيبا بودم .
زيبا دوست بود و من زيبا نبودم …………. اي خدا ………………
به كلاس مي آمد و تا مي آمد چشم هاي من پر از اشك مي شد . با اشك در چشم رياضي 1 و دو را فرا گرفتم . قلبم سنگين بود . آي سنگين بود . 10 سالي قلبم سنگين بود . هر روز . هر لحظه و بايد ياد مي گرفتم عاشقي كنم .
چه كشيدم ، اي خدا ! چه كشيدم …………….
او بزرگ بود ، من كوچك . او دانا بود ،‌ من نادان . او به چشم من زيبا بود . من به چشم او نه .
10 سال بالاي سر زندگي من ايستاده بود و من بايد ياد مي گرفتم عاشق باشم . نه او از دست برود و نه خودم . بايد مي ماند و آزار نمي ديد . بايد مي ماندم و آزار نمي ديدم . اما آزار ديدم . مردم و برگشتم . ديوانه شدم و برگشتم .
روي مرز ديوانگي راه رفته ايد ؟؟ من رفته ام .
مرده ايد ؟؟ من مرده ام .
براي عشقتان زندگي گذاشته ايد ؟؟ من گذاشته ام . 10 سال كافي هست ؟ هم اش درد بود و سنگيني و من بايد ياد مي گرفتم درد بكشم و او نفهمد . در اين ميان لحظه هايي هم بود كه ديگر خودم را محق مي دانستم بروم و ببينمش . در خانه اش . تنها . ازدواج نكرده بود . با خانواده پدري زندگي مي كرد . خودخواه بود اما با او ياد گرفتم در حضور معشوق بايد خود خواه نبود و براي اين كه آزرده نشود بايد نشان داد كه نشاني از خودخواهي در تو هست . اِي واي چقدر سخت . و من آموختم
از من پرسيد : اگر با معشوق در يك صحراي بي آب گير كرده باشي و يك جرعه آب بيشتر نباشد و هر دو هم تشنه ، آن يك جرعه آب را چه كار مي كني ؟ به او ميخوراني ؟
شما پاسخ بدهيد تا بعد از پاسخ هاي شما بگويم كه او چه جواب داد .
و من 10 سالي زجر كشيدم تا آموختم چه كار بايد بكنم . آخ كه خودخواه نبودن چقدر سخت است . به من ياد داد كه اگر عاشقم به دنيا بايد از ديد معشوق نگاه كنم . اما چشم هاي خودم را هم فراموش نكنم . واي سخت بود ، سخت
به ديدنش كه مي رفتم ، دست خالي نبودم هرگز . كارتي ، كاسِتي ، گلي و مدام مي گفت كه رنجور مي شود از اين كار . چه مي كشيدم !!‌ آن كارت ، كاست يا گل عصاره عشق من بودند . خالص خالص . قلبم را ميان آن ها مي گذاشتم و او نمي خواست ، رنجور مي شد . ديگر ندادم . قلبم را گذاشتم در چشم هايم . نگاه هايم را تاب نمي آورد . زمين را نگاه كردم و گذاشتم تا عشقم روي زمين بريزد ، زمين تميز نبود ؟؟ اما زمين خانه او بهشت بود!!!!!!!
نخواست كه زمين را نگاه كنم . بايد به او نگاه مي كردم . با چشم هاي آرام . چقدر جلوي آيينه تمرين كردم كه چشم هايم را خاموش كنم . اي خدا
خاموش كردم .
چقدر به من سخت گرفت ؟؟ از او چه مي خواستم ؟؟ هيچ . باور كنيد . در مخيله ام نمي گنجيد كه سرانجام معمولي به اين عشق بدهم نه خواهشش در من بود و نه شايسته او بود . مي خواستم همينطور داغ داغ نگاهش دارم . نگاهش داشتم .
مي نشستم روي صندلي راحتي به ناراحتي . خجالت مي كشيدم لم بدهم . و او روبرويم مي نشست و حرف مي زد . دو ساعتي متكلم وحده بود و من در سكوت بودم . شرط مي بندم مي دانست و مي فهميد بر آتش نشسته ام . اما آرام بودم و آرام بود .
گاهي هم پريشان مي شد .
: دختر مي خواستم اين موزيك را با تو گوش بدهم .
صداي موزيك را بلند مي كرد . لحظه اي بعد مي گفت : نمي توانم تو كه هستي به هيچ چيز نمي توانم گوش بدهم . عجيب است . فقط مي خواهم كه باشي !!!
اي خدا
مي گفت : احساست را بروز بده ، بگذار بشناسندت . چند لحظه بعد مي گفت : لازم نيست كسي تو را بشناسد . احساست را براي خودت نگاه دار .
اِ
روبروي او مي نشستم ، گاهي با گيس بافته . گاهي با زلف پريشان . تنها موهبتم از زيبايي
او حرف مي زد ، بعد ساكت مي شد . مي گفت تو حرف بزن . من ساكت بودم . هستي او و سكوت خودم مرا له مي كرد . تاب نمي آورد . دوباره حرف مي زد . سالي يكبار بيشتر او را نمي ديدم . اما مي گفت با هيچكس به اندازه من حرف نزده . مي گفت حرف هايش با من از جنس ديگري است .
يك روز گفت نبايد ازدواج كني .
روز ديگر نشست جلوي من و گفت : من مرد زندگي تو نيستم . تو نبايد بخواهي كه مانند من زندگي كني . ازدواج كن . ولي مردي كه به زندگي تو مي آيد بايد بداند من يك مرد در زندگي تو هستم .
مي نشستم . گاهي ياد داشتي مي خواند . گاهي شعري . از خودش مي گفت .
برايم گفت بايد شعر
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طريقت ما كافريست رنجيدن
را بفهمم . برايم معني كرد . چقدر طول كشيد تا بفهممش . تا زندگيش كنم . اي خدا !!!
مي گفت بايد ياد بگيرم وابسته نباشم . بايد همبستگي را ياد بگيرم . چقدر زجر كشيدم تا اندكي آموختم .
مي گفت بايد شعر :
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
را بفهمم و زندگي كنم . رنگ را به سكون گاف مي خواند و مي گفت به نظر من اينطور صحيح است . گفت كه بايد بتوانم آدم ها را ببخشم و دوست داشته باشم . دوست داشتن تنها كافي نيست . بايد ببخشم . مي گفت اين ها را تنها از تو مي خواهم . ولي چرا ؟؟ چرا ؟؟ چرا اين همه كار سخت را فقط از من مي خواست
و دلم سنگين بود . سنگين . عين مركز ستاره ها . سنگين و داغ .
هر بار كه مدت زيادي به ديدنش نمي رفتم . خوابش را مي ديدم . مي گفت دختر دلم برايت تنگ شده چرا نمي آيي . و دو روز بعد من آن جا بودم .
يكبار كه رفتم گفت : دختر دلم برايت تنگ شده مي خواهم ببوسمت . گفتم باشد و صورتم را عرضه كردم سه چهار تا بوس بلبلي روي گونه هايم گذاشت .
آخرين باري كه ديدمش از ديدگاه بيروني كاملاً تغيير كرده بودم . دوسال پيش بود . با پدرام زير يك سقف زندگي مي كردم . او ديده بودتش و گفته بود : پسر زيبايي است و به او علاقه داشت . آنقدر كه من كمرنگ شده بودم . حسوديم مي شد. تنها به ديدنش رفتم . زلف هايم كوتاه بود . حرف مي زد . يكباره ميان حرفش گفت : مثلاً مو هايت بسيار زيبا بودند . حيف شد كوتاه كردي !!!!!!!!
اي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ، لال شده بود 9 سال پيشش بگويد . حالا مي گفت كه نبودند . اي خدا
ساعت ها گذشتند . شب شد . گفت من تا سر كوچه با تو مي آيم . بلند شد . كفش پوشيد . درب اتاق را باز كرد . من هم مانتو پوشيدم و روسريم را سر كردم . بلند شدم كه بروم . گفت : دختر مي خواهم بغلت كنم . دست هايم را گشودم و مرا در آغوش گرفت . اما بدنش را دور از من نگاه داشت . تنها دست هايش دورم بود و سر من روي شانه هايش . كوله ام را روي زمين گذاشتم . جلوتر رفتم ، پاكي احساسم را دريافت ، همانطور كه من تقدس احساس او را دريافت كرده بودم . بدنم رها بود . گذاشتم رها باشد و او اين رهايي را دريافت ، با خيال راحت مرا در آغوش گرفت و احساسي را در من جاري كرد كه من آن را خوب مي شناختم . تن لرزه اي غريب كه فقط بايد به غايت عاشق بود و به غايت بي خواهش تا بتواني آن را جاري كني . احساسي كه من بار ها سعي كرده بودم تا به پدرام بگويمش . با همان تن لرزه ها و او ………
اما من اين تن لرزه ، اين عشق ناب و خالص و مواج را مي شناختم و مي دانستم بايد چه كار كنم . گذاشتم سبك شود . لرزيد و لرزيد و من تاب آوردم تا فقط پذيرنده باشم بلكه آرام شود ،‌ مي سوختم و آرام بودم . اين ها شايد به يك دقيقه هم نكشيد و بعد با من تا سر كوچه آمد . گفت : دختر ديگر اين قدر دير به دير نيا . بگذار هفته اي يكبار ببينمت . گفتم باشد و رفتم .
اكنون يك سال و 9 ماه است كه او را نديده ام


تلخون

هیچ نظری موجود نیست: