دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۱

و مگر می گذارند زندگی کنم ؟؟؟

سلام ، چه تفاوت می کند من چه کسی هستم ؟
تلخونم ، دلم آشوب می شود . آه می کشم ، نمی آید اما . خودش گفت وقتی کاری نمی تواند بکند نمی آید ، دیگر در بازار ها اشک چشم و خون دل نیست تا تلخون را بخرند ، شاید دوای دردش را پیدا کند . دیگر تلخون هم روی دست ها باد می کند . در بازار ها هیچ نیست . نه دل و جگری نه یک قطره اشک چشم و نه یک چکه خون دل !! بسکه همه خون دل خوردند و اشک ریختند شاید دنیا درست بشود و نشد .

شب یازدهمین ماه سپتامبر تصاویری را می دیدم و باور نمی کردم . انگار داشتم یک فیلم هالیوودی می دیدم . چیزی تو مایه روز استقلال یا دروغ های راست. می دانستم تصاویر واقعیند . اما نمی فهمیدم . تلخون می فهمید اما چشمهایش نه !! چیزی در گلویش گره خورده بود . معده ام طوری می شد این بهت و شگفتی درچهره ام هم بود. پدرام نگاهم کرد . این همه شگفتی را نفهمید . رویش را بر گرداند . دوباره نگاه کرد . اشک های تلخون سرازیر شد و دیگر پدرام راستی راستی نفهمید . شروع کردم به هزیان گفتن : خلبانه که داشته می دیده چه حالی داشته . لابد فکر کرده داره فیلم می بینه . نشسته و تصویر ساختمان هی جلوش بزرگ شده . آخ آدم ها چی ؟؟ بچه ها چی . چقدر ترسیدند . خوب شد تو توش نبودی . من چی کار می کردم ؟؟ حالا اگر کسی عشقش توی هواپیما بوده ؟؟ اگر زنش بوده . برای همیشه منتظر می مونه . من چرا اینقدر حالم بده پدرام ؟؟ انگار یه چیزی تو دلم می جوشه . دلم شور می زنه .
و این داستان دوباره ، ده باره تکرار شد . تلخون هر بار تصویر را می دید دلش می ریخت جایی ؟ کجا ؟ نمی دانست یک هو بی دل می شد .
و به دود فکر می کرد و آتش و زندگیی که در میان آتش شعله می کشید . به کسانی که از آتش و دود می گریختند تا آتش زندگیشان خاموش نشود . آن لحظه به چه چیزی فکر می کردند؟ فقط این که زنده بمانند ؟ وقتی که چند تا یکی پله هایی که پایانی نداشت را پشت سر می گذاشتند به چه فکر می کردند ؟ کودکشان ، عشقشان ، مادرشان ، خانواده شان .
دلم آشوب می شود هنوز.
دلم آشوب می شد و
مامان تلخون می گفت : گوش نده به این چیز ها وقتی اذیت می شوی .


جنگ بد است . مخصوصاً اگر ندانی برای چه کشته می شوی ؟ اگر ندانی که قرار است کشته شوی . نشسته ای مثل همه مردم دنیا یک هو سقف آسمان بر سرت هوار می شود و تو نمی فهمی چرا .
دلم هنوز آشوب است .
نشسته ای و داری کارت را می کنی ناگهان می بینی پشت پنجره اتاقت آسمان پرده سینما شد و دارند برایت فیلم دروغ های راست پخش می کنند . چشمهایت گشاد می شود و وقت نمی کنی فکر کنی این فیلم است یا واقعیت و ......
جنگ بد است .
روز های دیگری هم بودند که دلم آشوب بود . آن موقع که در الجزایرشبه نظامی ها مردم را در خانه هایشان می کشتند . می گویم مردم ، نام مذهبشان را نمی برم . می گویم مردم نمی گویم مرد یا زن یا کودک . فقط می گویم مردم .
نشده است که روز ها خسته شوی و بگویی به خانه می روم و از این همه خستگی راحت می شوم . در کوچه به تو متلک می گویند . می گویی به خانه می روم . مزاحمی آزارت می دهد . می دوی به خانه برسی ، آن جا امن است . باران می بارد ، سیل می آید ، هوا سرد است ، آدم ها بدند . به خانه می روی چون امن است . شب می شود به خواب فکر می کنی و اگر کمی خوشبخت باشی به آغوش معشوق یا همسر .
در الجزایر اما خانه امن نبود . معشوق در چنته اش به جز ترس چیزی نداشت . عشق رسوب کرده بود در سیلان ترس . بر دیوار دل ماسیه بود.
تلخون هم آن روز ها عجیب می ترسید و دلش آشوب بود . شب که می شد ، از خودش می پرسید: چه کار می کنند ؟ الان چقدر می ترسند ؟ حتماً دلشان آشوب است . هر صدایی تکانشان می دهند . خوابم نمی برد . خوابشان نمی برد . تلخون را عاقبت خواب فرا می گرفت اما آن ها چی ؟؟ صبح می شد . تلخون چشم باز می کرد و می اندیشید : چه می کنند ؟؟ حتماً الان پاره پاره اند و دلش آشوب می شد .
جنگ بد است .
مامان تلخون می گفت : گوش نده به این چیز ها وقتی اذیت می شوی .


چند ماه پیش در وبلاگ ها می گشت : چیزی دید برای دانلود کردن . صدای آدم هایی بود . چیز هایی می گفتند . چشم تلخون گشاد شد ، تار شد ، چیزی آمد در گلویش و راه نفسش را بست . یخ کرد . کسی باور می کند ؟؟ تهوع داشت . دوید که بالا بیاورد . بالا نمی آمد اما . لامذهب . ترسیده بود . عین سگ . چیزکی در روزنامه خواند در مورد گزارش های ساواک از تختی . دیالوگ هایش با دوستانش یا حتی مونولوگی که با خودش داشت . اندیشید حالا هم همانطور است و حالش بد شد . یاد اولین صفحه رمان چشمهایش افتاد . یاد کتاب یک مرد و آلکوس پاناگویس و شکنجه افتاد . حالش بد شد . حسابی بد شد . هر کس در وبلاگ نمی نوشت تلخون می ترسید : مبادا گرفته باشندش ؟؟ و دلش آشوب بود .
جنگ بد است و
مامان تلخون می گفت : گوش نده به این چیز ها وقتی اذیت می شوی .

گفت که روزنامه نمی خواند . اخبار گوش نمی دهد مبادا دوباره دنیای آرامش نا آرام شود . اما مگر چقدر می شود در ها را به روی خودش ببندد . وبلاگ که می خواند . رفت که شبح بخواند و از آن همه دانایی حال کند او لینکی داده بود به زهره و .........
تلخون دانست روی از هر چه بگرداند این دل آشوبگی در او دلیل دارد .

جنگ بد است . مخصوصاً اگر ندانی برای چه کشته می شوی ؟ اگر ندانی که قرار است کشته شوی . نشسته ای مثل همه مردم دنیا یک هو سقف آسمان بر سرت هوار می شود و تو نمی فهمی چرا .
من عملیات انتحاری را نمی فهمم . غیر انتحاری اش را هم نمی فهمم . خودسوزی راهب های ویتنامی را شاید پذیرفتم اگر نفهمیدم. فیلم آن را از کودکی به یاد دارم. عکسش را هم به تازه گی دیده ام . کاری است که کسی با خودش می کند در اعتراض به امری . عکس ها و خبر های خودسوزی کرد ها را در اعتراض به حکم اوجالان هم خواندم ودیدم . آن ها هم هرچه کردند با خودشان کردند .
اما باور کنید عملیات انتحاری را نمی فهمم . غیر انتحاری اش را هم نمی فهمم .
انسان ها از هزاران سال پیش سر یک وجب خاک خدا در یک وجب خاک زمین همیدگر را می کشند .
دلم می خواهد بدانم اگر گوشه ای از مردم ما در ایران خواهان استقلال بودندچنان که مردمی در تکه ای از خاک زمین در نزدیکی مدیترانه ( فارغ از این که یهودی هستند یا مسلمان ) مملکت داران چه کار می کردند ؟ با کرد ها چه کردند وقتی آن ها استقلال می خواستند ؟؟؟
به دلایل سیاسی و توطئه بد اندیشان و سیه دلانش اما کاری ندارم .
شما بگویید وقتی معشوق من می میرد چه تفاوت می کند مسیحی باشد یا یهودی ، مسلمان باشد یا بودایی ؟؟ مسیحی باشم یا یهودی ، مسلمان یا بودایی ؟؟
وقتی فرزندم می میرد یا شوهرم . چه قانونی در دنیا او را برتر یا بدتر از دیگران می داند ؟
بپذیریم جنگ بد است .
کاش حکومت ها این همه بد نبودند ، آن وقت من از تمام وبلاگی ها دعوت می کردم تا با همه آن چه هستند جایی اجتماع کنند و بگویند که از جنگ متنفرند . بگویند که اسرائیلی ها فلسطینی ها را نکشید . بگویندفلسطینی ها خودتان را با اسرائیلی ها به کشتن ندهید . بگویند آن عرق احمقانه تان در مورد مذهب و جغرافیا و خرافه هایی مانند آن را لحظه ای کنار بگذارید ، چشم های زیبای دختران فلسطینی شاید قلب جوانان اسرائیلی را ببرد یا دختری یهودی شیفته جوان سبزه روی فلسطینی شود با همه دلاوری و غیرتش آن وقت کدام مذهب و جغرافیا می تواند جلوی وصل دو دلداده را بگیرد . آن وقت مذهب و جغرافیا دیگر معنایی نخواهند داشت وقتی دل هایی عاشق شوند .
دلم آشوب می شود . جنگ بد است و
مامان تلخون می گوید : گوش نده به این چیز ها وقتی اذیت می شوی .


روزگار دنیا خوش اگر قدرت مداران بگذارند
تلخون




هیچ نظری موجود نیست: