دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۱

تلخون 2

تلخون در اين ميان براي خودش مي گشت . گويي اين همه را نمي بيند يا مي بيند و اعتنايي نمي كند . گوشتالود نبود ، اما زيبايي نمكيني داشت . ته تغاري بود . مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد . مثل خواهرهايش لباس هاي جورواجور نمي پوشيد . دامن پيراهنش بيشتر وقت ها كيس مي شد ، و همين جوري هم مي گشت . خواهر هايش به كيس هاي لباسش نگاه مي كردند و در گفت مي شدند كه چطور رويش مي شود باآن سر و بر بگردد . پدرش هيچوقت به ياد نداشت كه تلخون از او چيزي بخواهد . هر چه پدرش مي خريد يا قبول مي كرد . قبول داشت . نه اعتراضي ، نه تشكري . گويي به هيچ چيز اهميت نمي دهد . نه جايي مي رفت ، نه با كسي حرف مي زد . اگر چيزي از او مي پرسيدند جواب هاي كوتاه كوتاه مي داد . خرمن خرمن گيسوي شبق رنگ روي شانه ها و پشتش موج مي زد . راه كه مي رفت به پريان راه گم كرده افسانه ها مي مانست . فحش مي داند يا تعريفش مي كردند ، مسخره اش مي كردند يا احترامش به حال او بي تفاوت بود . گويي خود را از سرزمين ديگري مي داند ، يا چشم به راه چيزي است كه بالاتر از اين چند و چون ها است .
كار ها بر همين منوال بود كه جشني بزرگ پيش آمد . دختران از چند رو پيش دراين فكر بودند كه چه تحفه گرانبهايي از پدرشان بخواهند . مثل اين كه د اين دنياي گل گشاد نمي شد كار ديگري يافت . هر كار ديگرشان را ول كرده بودند و چسبيده بودند به اين يكي كار : چه تحفه اي بخواهند . اما اين جشن به حال تلخون اثري نداشت . برايش روزي بود مانند هر روز ديگر . همان مردم ، همان سرزمين ، همان خانه دختران تن لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب ، همان آسمان و همان زمين . حتي باد توفانزايي هم كه هر روز عصر هنگام بر مي خاست و خاك در چشم ها مي كرد ، دمي عادت ديرين را ترك نكرده بود ، اين را فقط تلخون مي دانست و حالش تغييري نكرده بود .

..........

هیچ نظری موجود نیست: