چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۱

سلام . م . ت . ه
اين ياد داشتي است كه براي دوستي نوشتم . هيچ گاه اين ياد داشت به آن دوست نرسيد . چون ندادمش . تاريخ آن شايد بر مي گردد به 5-6 ماه پيش باز هم طولاني است . پس تاب بياوريد .

در اين دنيا، يا نه ، در اطراف من هيچ كس نفهميد بودن چه بار سنگيني روي دوش هاي من است . زندگي چه وحشت غريبي در من ايجاد مي كند و روز ها را با چه اضطراب تمام نشدنيي مي گذارنم و شب چه سنگين و احمقانه مي گذرد .
هيچكس نمي فهمد چقدر احساس ناداني مي كنم و از اين موضوع چقدر رنج مي برم . آن كه مرد است براي اين كه زن نيست و ديگري كه زن است به جهت اين كه حسش را ندارد مرا تنها مي گذارد .
اين كه كتاب مي خوانم از وحشت ناداني ام است . كتاب آزار نمي دهد ، عاشق نمي شود ، تنها نمي گذارد ،‌خشمگين و وحشي نمي شود . متوقع نيست . همواره مي ماند .
كلافه ام و حرفي براي زدن ندارم . مگر اين كه عصباني شوم و حجمي از خشم را بيرون بريزم . از چه بگويم ؟؟
يك نفر كه مي داند نادان است بايد احمق هم باشد تا حرف بزند . كاش تنها ناداني بود. بعضي وقت هاي نفهمي هم گريبانم را ميگيرد . در برابر علت ساده ترين پديده ها نيز عاجز مي مانم .
من مي ترسم . از زندگي . از فردا كه هيچ وقت نمي آيد . از پيري ، از مردن . من مي ترسم از اين كه آخرش نفهمم براي چه به دنيا آمده ام . مي ترسم و همواره دنبال چيزي مي گردم كه نمي دانم چيست . بدي اش اين است كه اين جستجو خود خواسته نيست . نا خودآگاه مي گردم . گاهي خودم هم خسته مي شوم . اما تمام نمي شود . من هم شايد منتظرم گودوي بيايد و درد اين جاست كه مي دانم نمي آيد اما نمي توانم منتظر نباشم براي اين كه ديگر زندگي خيلي بي معني مي شود .
بايد كار كنم . مي دانم . اما بد بختي اين است كه بيهودگي در گرماگرم كار هم گريبانم را مي گيرد و يخ مي بندم .
دنبال چيزكي در صورت آدم ها مي گردم . حس هاي آشنا را تنها در فيلم ديده ام يا در كتاب ها خوانده ام . انگار وجود خارجي ندارند . پس چرا من مي شناسمشان ؟؟
دربدر دنبال چيزي مي گردم كه مرا از اين بيهودگي خفقان آور نجات دهد .
حالا مي دانم تا كسي من نباشد نمي داند، نمي فهمد آوار بودن بر من چقدر سنگيني مي كند .
ديشب يك لحظه فكر كردم : نكند همه اين ها فريبي بيش نباشد . واقعاً زندگي اين همه سخت است ؟
فكر كردم اين منفعت طلبي احمقانه ،‌جاه طلبي پايان ناپذير و حماقت بي نهايت مردم دنيا را اين همه بد كرده است .
دنيا بد است ؟؟؟
نمي دانم !!!
در اطراف من ظاهراً هيچ چيز بد نيست . من نمي فهمم پس براي چه اين همه آزار مي بينم ؟
تو فكر مي كني چرا ؟؟
راستش با كسي نمي توانم حرف بزنم . وقتي با همجنسانم حرف مي زنم يا گمان مي كنند آسمان باز شده و آن ها روي زمين تلپ شده اند و من غرق در اشتباهم و كات ! و يا خيلي زود حرف عوض مي شود و به جزئيات تمام نشدني زندگي مي رسد . در حالي كه مشكل من در كليات زندگي است . با مرد ها هم …….. حرفش را نزنم بهتر است .
و تو ميگويي چه كسي مي ماند ؟؟
خدا ؟؟ خدايي كه حرف نمي زند ، من نمي بينمش . مرد است ، قهار است ، زورش زياد است ؟؟ هر غلطي دلش بخواهد مي كند ، از شوت كردن آدم ها به اين دنيا تا زير و رو كردن آن هر وقت كه دلش بخواهد ؟؟

هيچ چيز درد مرا درمان نمي كند ، چيزي هم عوض نمي شود ، من هم نمي توانم به عقب برگردم و بي سئوال به دنيا بيايم . مردن هم در هر حال اتفاق مي افتد .
بد تر از همه تنهايي غريب آدم ها است . صدايي كه من مي شنوم همان صدايي نيست كه تو مي شنوي . رنگي كه مي بينيم يكسان نيست . آبي من آبي تو نيست و ويتني هيوستون آن طور كه براي من مي خواند براي تو نمي خواند .
مهيب نيست ؟؟ شايد اختلاف سليقه ها از همين جا سرچشمه بگيرد . چون يكسان نمي بنيم در حالي كه حقيقت يكي است .
مي داني ؟؟ دنيا مرا فريب مي دهد . فيلم ها ،‌كتاب ها ،‌قصه ها ، دين هاي آسماني ، معابد ، كاهن ها ،‌همه چيزهايي را مي گويند ،‌توصيف هايي از پديده هايي مي دهند كه وجود واقعي ندارند .
در كتاب ها و قصه هاي پريان عاشق و معشوق كه به هم مي رسند قصه تمام مي شود ،‌چون از اين به بعدش خوب نيست ، يا يكي از آن ها مي ميرد و قصه تمام مي شود . در معابد هيچ چيز واقعي نيست . همه در آرزوي واقعي شدن فانتزي به خدا رسيدن هستند . كاهن ها اما مرددند ميان دنيا و خدا .
فيلسوف ها هم آويزان دنيا مي شوند تا مرز بين حقيقت و اقعيت و اين خزعبلات را بفهمند و عاقبت گيج و مبهوت مي روند .
خدا مخلوق لحظات تنهايي و پوچي آدم ها است . حاصل لحظات بيهودگي . بايد چيزي باشد تا آن ها خودشان را به آن آويزان كنند . فانتزييي براي به آخر رسيدن سختي ها ،‌بهت ها و سرگشتگي ها . رويايي براي غرق شدن در عشق ابدي . همان كه نيست ، نخواهد بود و ما ،‌انسان خودش را با خيال آن سرگرم مي كند ، مي فريبد .
حاصل تلاش مذبوحانه من براي دانستن ، چيزي نمي شود . در انتها باز من به همين شدت و شايد عميق تر و خفقان آور تر احساس تنهايي و غربت كنم و در اين ميان كسي مقصر نيست جز كساني كه مرا به دنيا هديه كردند !!

تلخون

هیچ نظری موجود نیست: