براي بار سوم سلام ! من تلخون هستم !!
دوباره ياد داشت الواعظين را خواندم كه : با مطالعهی نسبتاً دقيق مطالب وبلاگها،
اين هم يك دروغ سياست مدارانه ديگر . بابا من دو ماه است كه دارم از روي فهرست‚ وبلاگ ها را مي خوانم و جلو مي روم هنوز تمام نشده حالا اين آقاي الواعظين چطور در اين مدت كوتاه و با اين مشغله زياد مطالب وبلاگ ها را مطالعه دقيق فرموده اند ‚ پس تكليف كساني كه هودر جان در ليست برگزيدگانش نگذاشته چيست؟ (نگوييد كه دچار گر گرفتگي موضعي شده ام و نياز به وازلين دارم !!) و ايشان چطور همه را با توصيه به بهداشتي حرف زدن يك كاسه كرده اند؟ منظور تلخون اهانت و يا حتك حرمت كساني نيست كه سياقي براي ثبت يادداشت هايشان برگزيده اند بلكه اين گزيده خواني بي دليل منجر به موضع گيري نادرست مي شود ‚ اين را تعميم دهيد ببينيد چه مي شود . رندم خواندن و به ميان متن رفتن چيز ديگري است . نوعي از آمارگيري هم بيشتر مبتني بر واقعيات است آمارگيري به طور تصادفي است .
يك داستان يادم آمد . حكايت كرد اند كه نرون امپراتور خونخوار رم در زمان وليعهدي به ميان توده مردم مي رفت زندگيشان را مي ديد و برايشان اشك مي ريخت . او به آن ها قول داد زماني كه به سلطنت رسيد به آن ها توجه و رسيدگي كند از اين رو مردم او را بسيار دوست مي داشتند.
نرون به سلطنت رسيد . از فجايعي كه او به بار آورد همين بس كه شهر رم را به آتش كشيد تا ببيند چطور مي سوزد ‚ تا از ديدن شعله هاي عظيم آتش لذت ببرد.
تند رفتم ‚ نه ؟ بي خيال !
تلخون
چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۰
سلم من تلخون هستم !
مي خواهم در مورد خشونت طلبي صحبت كنم !
آيا خشونت طلبي فقط يعني اين كه يكي بيايد جو را متشنج كند ‚ چهار تا فحش بدهد ‚ پاچه ديگران را بگيرد ‚ كتك كاري كند و سياسي بازي در بياورد و پته آدم ها را به خيال خودش روي آب بيندازد و الخ ‚
تلخون خشونت را در چيز هاي ديگري هم مي بيند.
ديده ايد چقدر مد شده پسر ها به جاي ورزش هاي پرتحرك و نشاط آور به ورزش هاي خشن انرژي بر رو كرده اند‚ بر و بازو مي سازند و صورتشان را عضله اي مي كنند ؟ بر و بازويي كه با دارو مي سازند را همه زياد ديده ايم . ديد زيبايي شناسانه به كنار اين خشونتي زير پوستي است كه وارد شده و باز ما فرهنگ استفاده اش را نمي دانيم چنان كه خودمان را برايش تا ابد مريض هم مي كنيم .
رنگ ها را ديده ايد : حتي در جين هايي كه نو به نو مي آيد ‚ ديگر از آن آبي هاي تيره اما شفاف خبري نيست ‚ رنگ ها خشن و چركند ‚ آرايش ها را ديده ايد ؟ آرايش يعني اين كه زير لايه اي از رنگ سياه پنهان شويد ‚ رژسياه ‚ لاك سياه ‚ سايه سياه ‚ مانتوي سياه ‚ كفش سياه ‚ روسري سياه ‚ چادر سياه ‚ شلوار سياه ‚ ماشين سياه ‚ ( ديده ام كه اخيراً براي دخترك ها و پسرك هاي كوچولوي نازنين هم لباس تيره مي خرند ) و ......... آسمان سياه و دست آخر قلب سياه و احساس سياه و كلمات سياه
و خشونت آيا چيزي جز اين همه سياهي است ؟ يادتان مي آيد شواليه بد شواليه سياه است ‚ آدم بد ها در فيلم ها لباس سياه مي پوشند و عظلاتي پيچيده دارند ‚ معمولاً پيچيده تر از قهرمان فيلم . سال ها پيش بود كه زوري نازنين و خوش تيپ و بزله گو و اصيل و مودب فقط شب ها در زير شنل سياه پنهان مي شد و احقاق حق مي كرد ‚ در زيبايي و كمال تمام . صبح اما او همواره خوش پوش و خوش رنگ و خوش رفتار و مودب و اصيل بذله گو بود. صورت خوشش را فراموش نمي كنم كه تمام كودكي ام را در روياي عشق او گذراندم . و فراموش نكنيم كه باز سياهي لباس او و شب هايي كه او در آن ها ظاهر مي شد نمادي از خشونتي بود كه در آن مقطع زماني در اسپانيا به چشم مي خورد.
حالا فرشاد بيايد بگويد طوري حرف مي زني انگار همه خرند و تو آدم
همه شاكي هستيم ‚ همه حسرت زده ايم ‚ نه عشق مي شناسيم نه عاشقي كردن بلديم ‚ نه به مفهوم جهان شمولي از زندگي مشترك رسيده ايم فارغ از آداب و سنت و فرهنگ و ايدئولوژي ‚ مانده ايم و غر مي زنيم . يك ماري آنتوانت مذكر مي آيد چيز هايي مي گويد كه بيا و ببين و بعد كه با او حرف مي زني مي بيني كه او در قصر بلوريني زندگي مي كند كه فقط خودش گمان مي كند بلورين نيست ‚ آنقدر مبهوت است كه بيرون از آن را نمي تواند ببيند ، حبسي خودش است دادش را سر ديگران مي زند . كاش همان چيزي را مي نوشتيم كه زندگي مي كرديم . يكي بيايد به من زندگي كردن ياد بدهد . آي ايها الوبلاگ من زندگي كردن بلد نيستم ! كسي صداي مرا مي شنود !
روزگارتان خوش
تا بعد
تلخون
مي خواهم در مورد خشونت طلبي صحبت كنم !
آيا خشونت طلبي فقط يعني اين كه يكي بيايد جو را متشنج كند ‚ چهار تا فحش بدهد ‚ پاچه ديگران را بگيرد ‚ كتك كاري كند و سياسي بازي در بياورد و پته آدم ها را به خيال خودش روي آب بيندازد و الخ ‚
تلخون خشونت را در چيز هاي ديگري هم مي بيند.
ديده ايد چقدر مد شده پسر ها به جاي ورزش هاي پرتحرك و نشاط آور به ورزش هاي خشن انرژي بر رو كرده اند‚ بر و بازو مي سازند و صورتشان را عضله اي مي كنند ؟ بر و بازويي كه با دارو مي سازند را همه زياد ديده ايم . ديد زيبايي شناسانه به كنار اين خشونتي زير پوستي است كه وارد شده و باز ما فرهنگ استفاده اش را نمي دانيم چنان كه خودمان را برايش تا ابد مريض هم مي كنيم .
رنگ ها را ديده ايد : حتي در جين هايي كه نو به نو مي آيد ‚ ديگر از آن آبي هاي تيره اما شفاف خبري نيست ‚ رنگ ها خشن و چركند ‚ آرايش ها را ديده ايد ؟ آرايش يعني اين كه زير لايه اي از رنگ سياه پنهان شويد ‚ رژسياه ‚ لاك سياه ‚ سايه سياه ‚ مانتوي سياه ‚ كفش سياه ‚ روسري سياه ‚ چادر سياه ‚ شلوار سياه ‚ ماشين سياه ‚ ( ديده ام كه اخيراً براي دخترك ها و پسرك هاي كوچولوي نازنين هم لباس تيره مي خرند ) و ......... آسمان سياه و دست آخر قلب سياه و احساس سياه و كلمات سياه
و خشونت آيا چيزي جز اين همه سياهي است ؟ يادتان مي آيد شواليه بد شواليه سياه است ‚ آدم بد ها در فيلم ها لباس سياه مي پوشند و عظلاتي پيچيده دارند ‚ معمولاً پيچيده تر از قهرمان فيلم . سال ها پيش بود كه زوري نازنين و خوش تيپ و بزله گو و اصيل و مودب فقط شب ها در زير شنل سياه پنهان مي شد و احقاق حق مي كرد ‚ در زيبايي و كمال تمام . صبح اما او همواره خوش پوش و خوش رنگ و خوش رفتار و مودب و اصيل بذله گو بود. صورت خوشش را فراموش نمي كنم كه تمام كودكي ام را در روياي عشق او گذراندم . و فراموش نكنيم كه باز سياهي لباس او و شب هايي كه او در آن ها ظاهر مي شد نمادي از خشونتي بود كه در آن مقطع زماني در اسپانيا به چشم مي خورد.
حالا فرشاد بيايد بگويد طوري حرف مي زني انگار همه خرند و تو آدم
همه شاكي هستيم ‚ همه حسرت زده ايم ‚ نه عشق مي شناسيم نه عاشقي كردن بلديم ‚ نه به مفهوم جهان شمولي از زندگي مشترك رسيده ايم فارغ از آداب و سنت و فرهنگ و ايدئولوژي ‚ مانده ايم و غر مي زنيم . يك ماري آنتوانت مذكر مي آيد چيز هايي مي گويد كه بيا و ببين و بعد كه با او حرف مي زني مي بيني كه او در قصر بلوريني زندگي مي كند كه فقط خودش گمان مي كند بلورين نيست ‚ آنقدر مبهوت است كه بيرون از آن را نمي تواند ببيند ، حبسي خودش است دادش را سر ديگران مي زند . كاش همان چيزي را مي نوشتيم كه زندگي مي كرديم . يكي بيايد به من زندگي كردن ياد بدهد . آي ايها الوبلاگ من زندگي كردن بلد نيستم ! كسي صداي مرا مي شنود !
روزگارتان خوش
تا بعد
تلخون
سلام من تلخون هستم.
كف نفس به خرج مي دهم تا زمان نوشتن در پي پاسخگويي نباشم.
اين آرشيو بي صاحب اگر درست مي شد آن وقت من مي توانستم نوشته هايم را براي خودم شاهد بياورم.
و مگر سياستمدار متخصص كسي بيرون از ما است؟ ما را اهل سياست كرده اند منتها بي تخصص . اصلاً در طي اين مدت فرا گرفتيم با دانايي نيم بندي در مورد هر چيزي مانند يك متخصص حرف بزنيم.
فرهنگ امروز به ما آموخت بايد حرفه اي باشيم . اما نياموختيم چگونه !! حالا بيشتر ما بدون اين كه حتي چيزي در مورد الفباي يك كار بدانيم متخصصش شده ايم.
و اين ما ‚ همان هايي هستند كه قدرت تشخيص ندارند‚ نمي توانند نياز و عاطفه و آرزو و هوس و هدف را از يكديگر تشخيص دهند.
نيازشان را فراموش مي كنند‚ سركوفته و نيازمند از آرزويشان حرف مي زنند . هوس مي كنند گمان مي كنند هدف است. بابا برويد بخوانيد قبلاً هم عين همين افاضات را كرده ام. و خوب چنين « ما » يي مگر مطالبات خودش را مي شناسد؟
آدم هاي بسيار نيازمند اقتصادي را ديده ايد؟ قصد كرده ايد به ايشان كمك كنيد؟ ديده ايد كمك هاي شما را چطور حرام مي كنند؟ نگوييد چه مزخرفاتي مي گويم . من چنين فضايي را تجربه كرده و مي شناسمش.
در نهايت سليقه چيز هايي را كه فقط لازم نداريد مي خواهيد اهدا كنيد ‚ تنها لازمش نداريد وگرنه درب و داغان و تكه پاره نيست. حتي گاهي نو است. طبقه بندي اش مي كنيد ‚ مثلاً در مورد لباس ‚ دو جور لباس مي دهيد‚ گمان مي كنيد اين لباس تميز و تقريباً نو و قشنگ براي عيد پسرك خوب است و آن كفش خوش رنگ و كودكانه براي نوروز دخترك . اين لباس ها را هم براي استفاده روزمره. و در خيالتان هزار تخيل خوشايند مي كنيد كه مادرك چقدر خوشحال خواهد شد غم لباس عيد كودكانش براي اولين بار شايد از دلش برداشته شود. برق چشم هاي پسرك را به ياد مي آوريد و خنده هاي شاد دخترك را . تازه كلي هم با خودتان سر چيز هايي جنگ كرده ايد ‚ اين را بدهم ؟ آخر نوي نو است ‚ حيف است ‚ هزار بار « اين » را برداشته ايد و گذاشته ايد كنار ‚ دست آخر عصباني از خست و مراعات خودتان يك به جهنم مي گوييد و « اين » را هم اضافه مي كنيد كه اينقدر وابسته « زخارف !!!! » دنيوي نباشيد . خلاصه با هزار منت كه خودتان سر خودتان مي گذاريد همه « اين » ها را هديه مي دهيد . درست روز بعد همان « اين » نوي تميز را مي بينيد كه به جاي نوروز حالا تن پسرك است و دارد در گل و خاك غلت مي زند .
تقصير پسرك است ؟ نه ! شايد او حتي زمان غلت زدن به لباس خوبش ديگر توجه نداشته باشد. اين مادر او است كه كله اش كار نكرده ‚ تفاوت ها را متوجه نشده ‚ نفهميده است كه هر « خوبي » جايي دارد. چرا ؟ چون تفاوت « خوبي » ها را نمي شناخته، چون قدرت تشخيص نياز از آرزو را نداشته و نتوانسته است از خواهشي كه برآورده شده استفاده به جايي كند . حتي در مورد غذا هم . من برايتان دستور اقلاً 7 جور غذاي ساده و خوشمزه بسيار ارزان قيمت را مي دهم كه مي توان با آن شكم يك خانواده 7 نفري را سير كرد با هزينه اي در حدود 500 تو مان در روز . در ماه مي شود 15 هزار تومان . من اين پيشنهاد را براي خانواده اي 7 نفره مي دهم كه هر هفت نفرشان با هم ماهي 30 هزار تومان در آمد دارند. مثلاً در تهران. شما خواهيد ديد اگر آن ها شكمشان سير شود باز هم در آرزوي چلوكباب و غذاهاي رنگين خواهند بود و احساس گرسنگي و سياه روزي خواهند كرد. از اين رو همواره در مصيبت و بدبختيي به سر مي برند كه به هزار روش هم نمي توان سايه آن را از سرشان دور كرد ‚ و با برآورده شدن نيازشان براي به دست آوردن آرزويشان خيز بر نمي دارند. مي مانند معطل و سرگردان با نياز هايي برآورده نشده و آرزو هايي بي ثمر و تمام ناشدني . و يا به قول « صمد » (دوست واكسي من ) مي مانند با آب و آرد و نمك و نان و فيلم ويديوي همسايه تا صبح . كاش مادر صمد پول آرد را به من مي داد تا آبگوشتي لذيذ براي كودكانش بار بگذارم.
حالا من مي خواهم بگويم ما هم با مطالباتمان و پديده آزادي همان معامله اي را كرديم و مي كنيم كه مامان مذكور با لباس و غذا و آرزو هايش كرد.
ما هم فقير و تنگدست بوديم . از اين رو ندانستيم با آزادي بايد چه كار كنيم با آن رفتيم و در گل و لاي غلت زديم. ندانستيم چه مي خواهيم ‚ چه نياز داريم براي همين اندوخته فردا روزمان را امروز مستهلك كرديم .
و دوست من هر دويمان همين را مي گوييم ‚ فقط سر آن كمي جنگ انگوري به راه انداخته ايم .
بايد قبل از اين كه از مطالباتمان حرف بزنيم قدرت تشخيص داشته باشيم ‚ خودمان را بشناسيم و نياز هايمان را ‚ تا اينطور در آرزوي ماشين صفر كيلومتر( كه حق ماست با شرايط متوسطي يك دستگاه متوسطش را داشته باشيم ‚ حالا آخرين مدلش پيشكش ) غوطه نخوريم و ندانيم خيابان بايد چطور باشد و علامات كجا نصب شوند و چطور سبقت بگيريم و در چه لايني چه سرعتي داشته باشيم و به ماشين چطور رسيدگي كنيم. كي بايد كارت و گواهينامه رو كنيم و اگر كسي اين ها را خواست اين حق ما است كه اول و قبل از هر چيز از او كارت شناسايي بخواهيم و الخ
تا اينطور از بديهيات محروم نشويم و همه چيز اطراف ما را اينطور آلوده نكنند و ما هنوز به فكر نوجواني هاي نكرده و عقده هاي سركوفته مان باشيم.
ما را از 10 سالگي و 15 سالگي ‚ و 20 سالگي و 25 سالگي كردن بازداشتند . حالا بجنبيم در 30 سالگي شايد بتوانيم 40 سالگي كنيم .
تا اينطور تلخون بيچاره براي زيبا حرف زدن گلويش را پاره نكند و هودر نيم نگاهي هم نيندازد تا حضرت شمس از ايران تشريف ببرند تورنتو و اهالي غياث آباد را به بهداشتي حرف زدن توصيه كند ‚ همينطوري است ديگر اينقدر در هر چيزي اصرار بيخود مي كنيم كه يك نفر از راه مي رسد و گمان مي كند چقدر كودن هستيم حالا بايد الفبا را به ايشان ياد داد . همين است ديگر ‚ خودمان با خودمان مي كنيم به قول دوست عزيزي و ناصر خسروي خوب خور و خواب و درباري و سر چهل سالگي عارف شو: گفتا زكه ناليم كه از ماست كه بر ماست
و من مانده ام زير اين سئوال كه شمس الواعظيني كه عليرغم همه رخداد ها توانسته بيايد تورنتو سخنراني كند آيا به انتر نت دسترسي نداشته تا هودر يك اي ميل ناقابل به او بزند و وبلاگ را معرفي كند تا او سر فرصت بخواند و اظهار نظر كند. مي دانم او مشغول تر از اين حرف ها است. او مشغول بازي آزادي است . و حتي ما كنار گود نايستاده ايم تا بگوييم لنگش كن . ما ميان گوديم و او و تعداي افراد مثل او همه ما را ‚ يك ملت را به اضافه زندگي خودش را شايد ‚ پاسكاري مي كند براي چه ؟ يكي به من بگويد اگر مي داند ‚ من كه خاموش خاموشم از اين بابت ها.
روزگارتان خوش
تا بعد
تلخون
كف نفس به خرج مي دهم تا زمان نوشتن در پي پاسخگويي نباشم.
اين آرشيو بي صاحب اگر درست مي شد آن وقت من مي توانستم نوشته هايم را براي خودم شاهد بياورم.
و مگر سياستمدار متخصص كسي بيرون از ما است؟ ما را اهل سياست كرده اند منتها بي تخصص . اصلاً در طي اين مدت فرا گرفتيم با دانايي نيم بندي در مورد هر چيزي مانند يك متخصص حرف بزنيم.
فرهنگ امروز به ما آموخت بايد حرفه اي باشيم . اما نياموختيم چگونه !! حالا بيشتر ما بدون اين كه حتي چيزي در مورد الفباي يك كار بدانيم متخصصش شده ايم.
و اين ما ‚ همان هايي هستند كه قدرت تشخيص ندارند‚ نمي توانند نياز و عاطفه و آرزو و هوس و هدف را از يكديگر تشخيص دهند.
نيازشان را فراموش مي كنند‚ سركوفته و نيازمند از آرزويشان حرف مي زنند . هوس مي كنند گمان مي كنند هدف است. بابا برويد بخوانيد قبلاً هم عين همين افاضات را كرده ام. و خوب چنين « ما » يي مگر مطالبات خودش را مي شناسد؟
آدم هاي بسيار نيازمند اقتصادي را ديده ايد؟ قصد كرده ايد به ايشان كمك كنيد؟ ديده ايد كمك هاي شما را چطور حرام مي كنند؟ نگوييد چه مزخرفاتي مي گويم . من چنين فضايي را تجربه كرده و مي شناسمش.
در نهايت سليقه چيز هايي را كه فقط لازم نداريد مي خواهيد اهدا كنيد ‚ تنها لازمش نداريد وگرنه درب و داغان و تكه پاره نيست. حتي گاهي نو است. طبقه بندي اش مي كنيد ‚ مثلاً در مورد لباس ‚ دو جور لباس مي دهيد‚ گمان مي كنيد اين لباس تميز و تقريباً نو و قشنگ براي عيد پسرك خوب است و آن كفش خوش رنگ و كودكانه براي نوروز دخترك . اين لباس ها را هم براي استفاده روزمره. و در خيالتان هزار تخيل خوشايند مي كنيد كه مادرك چقدر خوشحال خواهد شد غم لباس عيد كودكانش براي اولين بار شايد از دلش برداشته شود. برق چشم هاي پسرك را به ياد مي آوريد و خنده هاي شاد دخترك را . تازه كلي هم با خودتان سر چيز هايي جنگ كرده ايد ‚ اين را بدهم ؟ آخر نوي نو است ‚ حيف است ‚ هزار بار « اين » را برداشته ايد و گذاشته ايد كنار ‚ دست آخر عصباني از خست و مراعات خودتان يك به جهنم مي گوييد و « اين » را هم اضافه مي كنيد كه اينقدر وابسته « زخارف !!!! » دنيوي نباشيد . خلاصه با هزار منت كه خودتان سر خودتان مي گذاريد همه « اين » ها را هديه مي دهيد . درست روز بعد همان « اين » نوي تميز را مي بينيد كه به جاي نوروز حالا تن پسرك است و دارد در گل و خاك غلت مي زند .
تقصير پسرك است ؟ نه ! شايد او حتي زمان غلت زدن به لباس خوبش ديگر توجه نداشته باشد. اين مادر او است كه كله اش كار نكرده ‚ تفاوت ها را متوجه نشده ‚ نفهميده است كه هر « خوبي » جايي دارد. چرا ؟ چون تفاوت « خوبي » ها را نمي شناخته، چون قدرت تشخيص نياز از آرزو را نداشته و نتوانسته است از خواهشي كه برآورده شده استفاده به جايي كند . حتي در مورد غذا هم . من برايتان دستور اقلاً 7 جور غذاي ساده و خوشمزه بسيار ارزان قيمت را مي دهم كه مي توان با آن شكم يك خانواده 7 نفري را سير كرد با هزينه اي در حدود 500 تو مان در روز . در ماه مي شود 15 هزار تومان . من اين پيشنهاد را براي خانواده اي 7 نفره مي دهم كه هر هفت نفرشان با هم ماهي 30 هزار تومان در آمد دارند. مثلاً در تهران. شما خواهيد ديد اگر آن ها شكمشان سير شود باز هم در آرزوي چلوكباب و غذاهاي رنگين خواهند بود و احساس گرسنگي و سياه روزي خواهند كرد. از اين رو همواره در مصيبت و بدبختيي به سر مي برند كه به هزار روش هم نمي توان سايه آن را از سرشان دور كرد ‚ و با برآورده شدن نيازشان براي به دست آوردن آرزويشان خيز بر نمي دارند. مي مانند معطل و سرگردان با نياز هايي برآورده نشده و آرزو هايي بي ثمر و تمام ناشدني . و يا به قول « صمد » (دوست واكسي من ) مي مانند با آب و آرد و نمك و نان و فيلم ويديوي همسايه تا صبح . كاش مادر صمد پول آرد را به من مي داد تا آبگوشتي لذيذ براي كودكانش بار بگذارم.
حالا من مي خواهم بگويم ما هم با مطالباتمان و پديده آزادي همان معامله اي را كرديم و مي كنيم كه مامان مذكور با لباس و غذا و آرزو هايش كرد.
ما هم فقير و تنگدست بوديم . از اين رو ندانستيم با آزادي بايد چه كار كنيم با آن رفتيم و در گل و لاي غلت زديم. ندانستيم چه مي خواهيم ‚ چه نياز داريم براي همين اندوخته فردا روزمان را امروز مستهلك كرديم .
و دوست من هر دويمان همين را مي گوييم ‚ فقط سر آن كمي جنگ انگوري به راه انداخته ايم .
بايد قبل از اين كه از مطالباتمان حرف بزنيم قدرت تشخيص داشته باشيم ‚ خودمان را بشناسيم و نياز هايمان را ‚ تا اينطور در آرزوي ماشين صفر كيلومتر( كه حق ماست با شرايط متوسطي يك دستگاه متوسطش را داشته باشيم ‚ حالا آخرين مدلش پيشكش ) غوطه نخوريم و ندانيم خيابان بايد چطور باشد و علامات كجا نصب شوند و چطور سبقت بگيريم و در چه لايني چه سرعتي داشته باشيم و به ماشين چطور رسيدگي كنيم. كي بايد كارت و گواهينامه رو كنيم و اگر كسي اين ها را خواست اين حق ما است كه اول و قبل از هر چيز از او كارت شناسايي بخواهيم و الخ
تا اينطور از بديهيات محروم نشويم و همه چيز اطراف ما را اينطور آلوده نكنند و ما هنوز به فكر نوجواني هاي نكرده و عقده هاي سركوفته مان باشيم.
ما را از 10 سالگي و 15 سالگي ‚ و 20 سالگي و 25 سالگي كردن بازداشتند . حالا بجنبيم در 30 سالگي شايد بتوانيم 40 سالگي كنيم .
تا اينطور تلخون بيچاره براي زيبا حرف زدن گلويش را پاره نكند و هودر نيم نگاهي هم نيندازد تا حضرت شمس از ايران تشريف ببرند تورنتو و اهالي غياث آباد را به بهداشتي حرف زدن توصيه كند ‚ همينطوري است ديگر اينقدر در هر چيزي اصرار بيخود مي كنيم كه يك نفر از راه مي رسد و گمان مي كند چقدر كودن هستيم حالا بايد الفبا را به ايشان ياد داد . همين است ديگر ‚ خودمان با خودمان مي كنيم به قول دوست عزيزي و ناصر خسروي خوب خور و خواب و درباري و سر چهل سالگي عارف شو: گفتا زكه ناليم كه از ماست كه بر ماست
و من مانده ام زير اين سئوال كه شمس الواعظيني كه عليرغم همه رخداد ها توانسته بيايد تورنتو سخنراني كند آيا به انتر نت دسترسي نداشته تا هودر يك اي ميل ناقابل به او بزند و وبلاگ را معرفي كند تا او سر فرصت بخواند و اظهار نظر كند. مي دانم او مشغول تر از اين حرف ها است. او مشغول بازي آزادي است . و حتي ما كنار گود نايستاده ايم تا بگوييم لنگش كن . ما ميان گوديم و او و تعداي افراد مثل او همه ما را ‚ يك ملت را به اضافه زندگي خودش را شايد ‚ پاسكاري مي كند براي چه ؟ يكي به من بگويد اگر مي داند ‚ من كه خاموش خاموشم از اين بابت ها.
روزگارتان خوش
تا بعد
تلخون
دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۰
یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۰
سلام من پدرام هستم
سالهاي خوب دانشجويي عادت داشتم جملات و مطالبي را كه به نظرم جالب بودند در سر رسيدم ياد داشت كنم. ديروز به تصادف سررسيد سال 76 را پيدا كردم ( اولين سال آشنايي من و تلخون ). اين چند خط را از آن دفتر در وبلاگ مينويسم :
-خيلي اوقات وقتي به رودخانه اي ميرسيم تمام عمر در انتظار مينشينيم تا كسي بيايد و براي ما پلي بسازد.12ر3ر76
-هرچه كارها كمتر راست و ريس باشند مردم بيشتر كار ميكنند و سرشان گرم ميشود ( كتاب يگانه –ريچارد باخ)
-وقتي به قصد نشان دادن ماه انگشت خود را بسوي آن نشانه ميگيري – احمق ها به جاي آنكه ماه را نگاه كنند – انگشت تو را مينگرند. ( مائو )
-يكي از مهمترين عوامل شكست انسانها تنبلي است و بد ترين نوع تنبلي –تنبلي فكري است.
سالهاي خوب دانشجويي عادت داشتم جملات و مطالبي را كه به نظرم جالب بودند در سر رسيدم ياد داشت كنم. ديروز به تصادف سررسيد سال 76 را پيدا كردم ( اولين سال آشنايي من و تلخون ). اين چند خط را از آن دفتر در وبلاگ مينويسم :
-خيلي اوقات وقتي به رودخانه اي ميرسيم تمام عمر در انتظار مينشينيم تا كسي بيايد و براي ما پلي بسازد.12ر3ر76
-هرچه كارها كمتر راست و ريس باشند مردم بيشتر كار ميكنند و سرشان گرم ميشود ( كتاب يگانه –ريچارد باخ)
-وقتي به قصد نشان دادن ماه انگشت خود را بسوي آن نشانه ميگيري – احمق ها به جاي آنكه ماه را نگاه كنند – انگشت تو را مينگرند. ( مائو )
-يكي از مهمترين عوامل شكست انسانها تنبلي است و بد ترين نوع تنبلي –تنبلي فكري است.
چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۰
سلام دوستان من پدرام هستم
خدا بيامرزه اين فرويد رو نور به قبرش بباره راست گفته انگار تمام در گيري هاي دروني آدما مربوط ميشه به محدوده جغرافيايي ناف و زانو – همون سانفرانسيسكوي اسداله ميرزا رو ميگم
تو اكثر وبلاگها نويسنده گوشه چشمي داشته به اين بحث شيرين!
نميدونم شايد اين طور وبلاگها به گيشه وبلاگخانه مباركه حسين السلطنه درخشان مي انديشند يا دوست دارند كانترشان هرچه زود تر ارقام نجومي را ثبت كند.
البته منظورم اصلا انتقاد نيست . چون خودم هم از خوانندگان پرو پا قرص اين وبلاگها بوده هستم و خواهم بود.
پس براي شادي روح مرحوم فرويد الفاتحه...
***************************************
هميشه اين روز هاي آخر سال كارهام تلنبار ميشه براي دقيقه نود. مثل پارسال طفلك تلخون چقدر از دستم حرص خورد حق داشت...البته منم براي خودم دلايلي داشتم ولي به هر حال اينقدر از دستم شاكي بود كه حتي سر سال تحويل با من عكس نگرفت ( چون چشماي قشنگش در اثر گريه قرمز شده بود).
آخه ميدونين من يه جورايي زيادي ريلاكسم اونقدر كه گاهي خودم هم از دست خودم كلافه ميشم چه برسه به تلخون...
ولي خيلي دوسش دارم تلخون رو ميگم – گرچه بيشتر وقتها باور نميكنه – ولي شما باور كنين و بش بگين.
ولي نگين من گفتم.
******************************************
مشغول خواندن رمان ( انگار گفته بودي ليلي ) نوشته دوست عزيزم خانم سپيده شاملو هستم. فضاي عجيبي داره يه جور ايي مثل شازده احتجاب-شايد به همين دليل جايزه گلشيري رو براي بهترين رمان سال 79 برده!!
به هر حال تمومش كه كردم حتما در موردش مينويسم.
تا بعد....
خدا بيامرزه اين فرويد رو نور به قبرش بباره راست گفته انگار تمام در گيري هاي دروني آدما مربوط ميشه به محدوده جغرافيايي ناف و زانو – همون سانفرانسيسكوي اسداله ميرزا رو ميگم
تو اكثر وبلاگها نويسنده گوشه چشمي داشته به اين بحث شيرين!
نميدونم شايد اين طور وبلاگها به گيشه وبلاگخانه مباركه حسين السلطنه درخشان مي انديشند يا دوست دارند كانترشان هرچه زود تر ارقام نجومي را ثبت كند.
البته منظورم اصلا انتقاد نيست . چون خودم هم از خوانندگان پرو پا قرص اين وبلاگها بوده هستم و خواهم بود.
پس براي شادي روح مرحوم فرويد الفاتحه...
***************************************
هميشه اين روز هاي آخر سال كارهام تلنبار ميشه براي دقيقه نود. مثل پارسال طفلك تلخون چقدر از دستم حرص خورد حق داشت...البته منم براي خودم دلايلي داشتم ولي به هر حال اينقدر از دستم شاكي بود كه حتي سر سال تحويل با من عكس نگرفت ( چون چشماي قشنگش در اثر گريه قرمز شده بود).
آخه ميدونين من يه جورايي زيادي ريلاكسم اونقدر كه گاهي خودم هم از دست خودم كلافه ميشم چه برسه به تلخون...
ولي خيلي دوسش دارم تلخون رو ميگم – گرچه بيشتر وقتها باور نميكنه – ولي شما باور كنين و بش بگين.
ولي نگين من گفتم.
******************************************
مشغول خواندن رمان ( انگار گفته بودي ليلي ) نوشته دوست عزيزم خانم سپيده شاملو هستم. فضاي عجيبي داره يه جور ايي مثل شازده احتجاب-شايد به همين دليل جايزه گلشيري رو براي بهترين رمان سال 79 برده!!
به هر حال تمومش كه كردم حتما در موردش مينويسم.
تا بعد....
سهشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۰
یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۰
تلخون زياد هم سياه نيست!!!!
او ساعت دوي شب روي سقف ماشين سي ساله اش در يك مجتمع ويلايي بابا كرم مي رقصد ( در شيطان بازي باخته بود و بايد حكم را اجرا مي كرد ‚ طنز ماجرا در خود عمل نبود ‚ در رو كم كني سرعت انجامش بود ‚ هنوز ابلاغ حكم تمام نشده بود تلخون روي سقف ماشينش در حال اجراي آن بود در يك سفر مجردي ‚ بدون آقا پدرام با دو دوست از دو جنس مخالف !!) بعد يكي يك تف آبدار براي رفع بد چشمي پشت درب ويلاها مي اندازد و قبلش هم جلوي خانه مي رقصد و مي خواند لب شيرين لب لعل آي لب شيكر لب لعل
و هزار حكم كمدي شيطنت آميز به ذهنش مي رسد
اما يادم باشد برايتان تعريف كنم چطور تنمان در تمام طول سفر لرزيد اما باز هم رقصيديم و خنديديم و لرزيديم
دوستي ناپيدا دارم‚ به نام فرشاد آقاي گل!!! كه بار ها برايم اين شعر را خوانده : دم به دم درتو خزان است و بهار
بماند كه مصرع قبلش چيز ها يي مي گويد در اين مايه كه عقل در كله ات و نيست و او با زيركي تمام آن را نمي خواند و من پيش خودم خيال مي كردم كه : عجب چيزي هستم من كه دم به دم خزان و بهارم مي آيد و مي رود و فرشاد جان هم كه مرا نديده اين را مي فهمد
تا بعد روزگار همه تان خوش
تلخون
او ساعت دوي شب روي سقف ماشين سي ساله اش در يك مجتمع ويلايي بابا كرم مي رقصد ( در شيطان بازي باخته بود و بايد حكم را اجرا مي كرد ‚ طنز ماجرا در خود عمل نبود ‚ در رو كم كني سرعت انجامش بود ‚ هنوز ابلاغ حكم تمام نشده بود تلخون روي سقف ماشينش در حال اجراي آن بود در يك سفر مجردي ‚ بدون آقا پدرام با دو دوست از دو جنس مخالف !!) بعد يكي يك تف آبدار براي رفع بد چشمي پشت درب ويلاها مي اندازد و قبلش هم جلوي خانه مي رقصد و مي خواند لب شيرين لب لعل آي لب شيكر لب لعل
و هزار حكم كمدي شيطنت آميز به ذهنش مي رسد
اما يادم باشد برايتان تعريف كنم چطور تنمان در تمام طول سفر لرزيد اما باز هم رقصيديم و خنديديم و لرزيديم
دوستي ناپيدا دارم‚ به نام فرشاد آقاي گل!!! كه بار ها برايم اين شعر را خوانده : دم به دم درتو خزان است و بهار
بماند كه مصرع قبلش چيز ها يي مي گويد در اين مايه كه عقل در كله ات و نيست و او با زيركي تمام آن را نمي خواند و من پيش خودم خيال مي كردم كه : عجب چيزي هستم من كه دم به دم خزان و بهارم مي آيد و مي رود و فرشاد جان هم كه مرا نديده اين را مي فهمد
تا بعد روزگار همه تان خوش
تلخون
سلام من تلخون هستم!
اول :
رويا را ببينيد!! 6 سال پيش تلخون را !!
از اين دنيا اگر كسي يك اتاق در يك ده سبز دور از شهر با كتاب ها و قلم و دوات و سازش بخواهد‚ چيز زيادي خواسته كه بايد او را به خاطر خود خواهي هاي فردي ‚ تصورات واهي نادرست و نابجاي اجتماعي ‚ و آداب و رسوم خرافي سنتي و مذهبي از اين كمترين نيز محروم كرد و تنها رخوت و كسالت و مرگ را در سايه تمام آن چه در بالا گفته شد‚ با افتخار تمام به او هديه كرد؟؟؟؟؟؟؟
---------------
دوم: اين هم يك يادداشت ريتميك ديگر ( سال 74 شايد باشد‚ يادتان مي آيد يك روز در تهران برف سياه باريد؟؟!!)
بيا ببين كه فلاكت ز دهر مي بارد
به جاي برف سياهي ز ابر مي بارد
ببين كه برگ درختان كثيف و دود زده
به انتظار صفايي فسرده اند همه
زلال آيينه ها هم ز ننگ زنگ وجود
كثيف و تار شدند‚ اي زلال ها بدرود
ببين كه ابر مصيبت سياه باران است
كه راه تنگ عزيمت بدون پايان است
كه زندگان همه با عشق مرده گي زنده اند
همه مردگان ز درد زندگي مرده اند
ببين بلوغ چه دردي شده به جان زمان
غم ركود چه زخمي شده به پاي زنان
براي هلهله ديگر نفس به حنجره نيست
به چشم تشنه ديوار اشك پنجره نيست
بيا ببين كه چه بر روز حرف آوردند
چه بلايي به سر شعر برف آوردند
چه قفل و بست عظيمي به دست و پاي زدند
چه چفت و بست كثيفي به واي ناي زدند
ببين مرا كه در اين گير و دار مي گندم
ميان گند و كثافت اسير و دربندم
:
:
--------
باز به نظر نا تمام مي رسد؟!!
خوب نا تمام است
ياد داشت شده در يك روز مثل همه روز هاي ديگر پارك دانشجو جلوي تئاتر شهر
تلخون
اول :
رويا را ببينيد!! 6 سال پيش تلخون را !!
از اين دنيا اگر كسي يك اتاق در يك ده سبز دور از شهر با كتاب ها و قلم و دوات و سازش بخواهد‚ چيز زيادي خواسته كه بايد او را به خاطر خود خواهي هاي فردي ‚ تصورات واهي نادرست و نابجاي اجتماعي ‚ و آداب و رسوم خرافي سنتي و مذهبي از اين كمترين نيز محروم كرد و تنها رخوت و كسالت و مرگ را در سايه تمام آن چه در بالا گفته شد‚ با افتخار تمام به او هديه كرد؟؟؟؟؟؟؟
---------------
دوم: اين هم يك يادداشت ريتميك ديگر ( سال 74 شايد باشد‚ يادتان مي آيد يك روز در تهران برف سياه باريد؟؟!!)
بيا ببين كه فلاكت ز دهر مي بارد
به جاي برف سياهي ز ابر مي بارد
ببين كه برگ درختان كثيف و دود زده
به انتظار صفايي فسرده اند همه
زلال آيينه ها هم ز ننگ زنگ وجود
كثيف و تار شدند‚ اي زلال ها بدرود
ببين كه ابر مصيبت سياه باران است
كه راه تنگ عزيمت بدون پايان است
كه زندگان همه با عشق مرده گي زنده اند
همه مردگان ز درد زندگي مرده اند
ببين بلوغ چه دردي شده به جان زمان
غم ركود چه زخمي شده به پاي زنان
براي هلهله ديگر نفس به حنجره نيست
به چشم تشنه ديوار اشك پنجره نيست
بيا ببين كه چه بر روز حرف آوردند
چه بلايي به سر شعر برف آوردند
چه قفل و بست عظيمي به دست و پاي زدند
چه چفت و بست كثيفي به واي ناي زدند
ببين مرا كه در اين گير و دار مي گندم
ميان گند و كثافت اسير و دربندم
:
:
--------
باز به نظر نا تمام مي رسد؟!!
خوب نا تمام است
ياد داشت شده در يك روز مثل همه روز هاي ديگر پارك دانشجو جلوي تئاتر شهر
تلخون
شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۰
فقط به خاطر تو كه امشب غربت درمان ناشدني مرا التيادم دادي
سلام من تلخون هستم!
اول اميدوارم خوب باشي
دوم: نشسته بودم سرد و سخت‚ و وبلاگ مي خواندم ‚ سه روزي است پدرام را نديده ام ‚ همه كار هايم بر عكس است وقتي دلم برايش تنگ مي شود تلخ و عصباني مي شوم ‚ مثل دم مار ‚ با هزار من عسل هم نمي شود مرا خورد و او جرئت نمي كند با من حرف بزند ‚ او دورتر مي شود و من دلتنگ تر و بد اخلاق تر ‚ كمي تحمل كن كاپيتان جون دلم بدجوري پره:
او خيلي مهربان است ‚ مثل خورشيد.
من اما خيلي مغرورم ‚ بد جور ‚ انگار از كون يك فيل آسماني به زمين افتاده ام..............
اگر اشك مجال دهد ادامه مي دهم
مي آيد خانه ‚ پنج دقيقه اي همديگر را مي بينيم ‚ بعد ميرود سراغ كامپيوتر و انتر نت ( به فتح ا و ت) ‚ و من كه اين همه افاضات مي كنم در مورد رعايت حقوق ديگران ‚ مرتب بايد مواظب خودم باشم مزاحمش نشوم ‚ به ويژه زماني كه چت مي كند ‚ و صبر مي كنم شايد تمام شود اما او دست بر نمي دارد و تا وقتي كه چشمهايش از خواب چپ شوند اين كار را ادامه مي دهد ( تازگي ها البته‚ انترنت مجاني است ديگر!! )
بگذريم امشب شاكي بودم ‚ و شكايتم پيشينه اي تاريخي دارد!! وبلاگ مي خواندم و مي ديدم آدم ها زياد مي نويسند ‚ خيلي خوب مي نويسند آنقدر كه گاهي ..... بدجوري مي سوزد ‚ ساده مي نويسند ‚ زيبا مي نويسند ‚ پس چرا من نمي توانم؟ درست مثل زندگي كردنم مي ماند ‚ من زندگي كردن بلد نيستم ‚ اگر بچه گربه بودم حتماً مادرم يادم داده بود كه چطور زندگي كنم ‚ اما حالا آدمم و خودم بايد ياد بگيرم و من متأسفانه به طور ازلي ابدي كند ذهنم
بگذريم
وبلاگ ها را مي خواندم و آن ها را تحسين مي كردم ‚ وبلاگ تو را بيش از يك ماهي مي شود پيدا كرده ام
اما از هر چيزي كه در وبلاگ ها باب است مي گريختم و مي گريزم ( گفتم كه من همواره چپكي هستم از هر چيزي كه تب مي شود مي گريزم مبادا مرا هم دچار كند‚ تا مدت ها از وبلاگ نويسي هم مي گريختم‚ اين هم فقط به خاطر توست كاپيتان جان‚ بدجوري به خطاب دل انگيز تو دلخوش كرده ام} : لينك دادن و تعريف كردن و از اين چيز ها‚ سعي مي كردم براي مطلبي جواب ننويسم ‚ به كسي نپرم ‚ فكر نكنم كسي يادداشت هاي مرا مي خواند از اين رو مصرانه سعي مي كردم از افعال دوم شخص جمع استفاده نكنم و فقط نظرم را بنويسم ‚ غافل از اين كه شايد آدم ها درست مثل خود من نياز دارند شناخته شوند
مي بيني چقدر خودخواه بودم ‚ چقدر زندگي كردن ‚ وبلاگ نوشتن بلد نيستم
امشب دوباره همان برنامه تازه تكراري بود ‚ سعي كردم مانند يك بانوي متمدن به پدرام غر نزنم ‚ و شب گذشت و او خوابيد
من دلتنگ و بد اخلاق وبلاگ مي خواندم و دندان هايم را روي هم فشار مي دادم ‚ صادقانه بگويم حسوديم مي شد و در مقابل حسادتم مي ايستادم ‚ شايد هم حسوديم نمي شد ‚ نه! حسوديم نمي شد اما دلم بدجوري مي خواست نامم را در يادداشتي بخوانم ‚ دلم مي خواست؟؟ بسيار بيشتر از دل خواستن ‚ نياز داشتم
هي از اين صفحه به آن صفحه مي رفتم ‚ تا رسيدم به مردي كه لب نداشت ‚ تو را در آن كنار ديدم و سراغت آمدم و در ابتداي صفحه تلخون را ديدم ‚ احمقانه ترين اتفاق زندگيم روي داد: صبر كن گريه بدجوري امانم را بريده!!!!
مي داني من بسيار بد گريه ام: صدايم در نمي آيد ‚ اما بغض پر فشار و قوي است ‚ در درون با قدرت تمام مي شكند ‚ منفجر مي شود ‚ دو سه قطره اي اشك مي آيد آن قدر گرم و داغ كه مي سوازند و تمام؛ الان دچار انفجار بغض شدم‚ لامذهب بد جوري انرژي مي برد
مي گفتم احمقانه ترين اتفاق زندگيم روي داد: جرياني گرم را كه از شكمم شروع شد روي صورت و گوش هايم حس كردم و تا به خودم بيايم سه قطره اشك روي گونه هايم بودند ‚ داغ داغ كه با عجله ي تمام مي خواستند روي زمين بريزند ‚ تو نيازم را پاسخ داده بودي!!
اين شعف شناخته شدن بود؟ شادي پيدا شدن بود؟ شايد در تمام اين لحظات من وبلاگ مي خواندم شايد كسي مرا پيدا كرده باشد؟ مي خواندم تا خودم را در ديگران پيدا كنم و چه لحظه اي بود وقتي خودم را در تو ديدم!!!!!!!!
نمي دانم ‚ بد بختي اين جاست كه من هيچ نمي دانم ‚ كاشكي كسي بود تا به من زندگي كردن ياد بدهد؟
از اين كه مرا پيدا كردي سپاسگزارت هستم دوست من( چقدر من اين دو كلمه را دوست دارم و از به كار بردن آن لذت مي برم)
شاد و خرم باشي
تلخون
سلام من تلخون هستم!
اول اميدوارم خوب باشي
دوم: نشسته بودم سرد و سخت‚ و وبلاگ مي خواندم ‚ سه روزي است پدرام را نديده ام ‚ همه كار هايم بر عكس است وقتي دلم برايش تنگ مي شود تلخ و عصباني مي شوم ‚ مثل دم مار ‚ با هزار من عسل هم نمي شود مرا خورد و او جرئت نمي كند با من حرف بزند ‚ او دورتر مي شود و من دلتنگ تر و بد اخلاق تر ‚ كمي تحمل كن كاپيتان جون دلم بدجوري پره:
او خيلي مهربان است ‚ مثل خورشيد.
من اما خيلي مغرورم ‚ بد جور ‚ انگار از كون يك فيل آسماني به زمين افتاده ام..............
اگر اشك مجال دهد ادامه مي دهم
مي آيد خانه ‚ پنج دقيقه اي همديگر را مي بينيم ‚ بعد ميرود سراغ كامپيوتر و انتر نت ( به فتح ا و ت) ‚ و من كه اين همه افاضات مي كنم در مورد رعايت حقوق ديگران ‚ مرتب بايد مواظب خودم باشم مزاحمش نشوم ‚ به ويژه زماني كه چت مي كند ‚ و صبر مي كنم شايد تمام شود اما او دست بر نمي دارد و تا وقتي كه چشمهايش از خواب چپ شوند اين كار را ادامه مي دهد ( تازگي ها البته‚ انترنت مجاني است ديگر!! )
بگذريم امشب شاكي بودم ‚ و شكايتم پيشينه اي تاريخي دارد!! وبلاگ مي خواندم و مي ديدم آدم ها زياد مي نويسند ‚ خيلي خوب مي نويسند آنقدر كه گاهي ..... بدجوري مي سوزد ‚ ساده مي نويسند ‚ زيبا مي نويسند ‚ پس چرا من نمي توانم؟ درست مثل زندگي كردنم مي ماند ‚ من زندگي كردن بلد نيستم ‚ اگر بچه گربه بودم حتماً مادرم يادم داده بود كه چطور زندگي كنم ‚ اما حالا آدمم و خودم بايد ياد بگيرم و من متأسفانه به طور ازلي ابدي كند ذهنم
بگذريم
وبلاگ ها را مي خواندم و آن ها را تحسين مي كردم ‚ وبلاگ تو را بيش از يك ماهي مي شود پيدا كرده ام
اما از هر چيزي كه در وبلاگ ها باب است مي گريختم و مي گريزم ( گفتم كه من همواره چپكي هستم از هر چيزي كه تب مي شود مي گريزم مبادا مرا هم دچار كند‚ تا مدت ها از وبلاگ نويسي هم مي گريختم‚ اين هم فقط به خاطر توست كاپيتان جان‚ بدجوري به خطاب دل انگيز تو دلخوش كرده ام} : لينك دادن و تعريف كردن و از اين چيز ها‚ سعي مي كردم براي مطلبي جواب ننويسم ‚ به كسي نپرم ‚ فكر نكنم كسي يادداشت هاي مرا مي خواند از اين رو مصرانه سعي مي كردم از افعال دوم شخص جمع استفاده نكنم و فقط نظرم را بنويسم ‚ غافل از اين كه شايد آدم ها درست مثل خود من نياز دارند شناخته شوند
مي بيني چقدر خودخواه بودم ‚ چقدر زندگي كردن ‚ وبلاگ نوشتن بلد نيستم
امشب دوباره همان برنامه تازه تكراري بود ‚ سعي كردم مانند يك بانوي متمدن به پدرام غر نزنم ‚ و شب گذشت و او خوابيد
من دلتنگ و بد اخلاق وبلاگ مي خواندم و دندان هايم را روي هم فشار مي دادم ‚ صادقانه بگويم حسوديم مي شد و در مقابل حسادتم مي ايستادم ‚ شايد هم حسوديم نمي شد ‚ نه! حسوديم نمي شد اما دلم بدجوري مي خواست نامم را در يادداشتي بخوانم ‚ دلم مي خواست؟؟ بسيار بيشتر از دل خواستن ‚ نياز داشتم
هي از اين صفحه به آن صفحه مي رفتم ‚ تا رسيدم به مردي كه لب نداشت ‚ تو را در آن كنار ديدم و سراغت آمدم و در ابتداي صفحه تلخون را ديدم ‚ احمقانه ترين اتفاق زندگيم روي داد: صبر كن گريه بدجوري امانم را بريده!!!!
مي داني من بسيار بد گريه ام: صدايم در نمي آيد ‚ اما بغض پر فشار و قوي است ‚ در درون با قدرت تمام مي شكند ‚ منفجر مي شود ‚ دو سه قطره اي اشك مي آيد آن قدر گرم و داغ كه مي سوازند و تمام؛ الان دچار انفجار بغض شدم‚ لامذهب بد جوري انرژي مي برد
مي گفتم احمقانه ترين اتفاق زندگيم روي داد: جرياني گرم را كه از شكمم شروع شد روي صورت و گوش هايم حس كردم و تا به خودم بيايم سه قطره اشك روي گونه هايم بودند ‚ داغ داغ كه با عجله ي تمام مي خواستند روي زمين بريزند ‚ تو نيازم را پاسخ داده بودي!!
اين شعف شناخته شدن بود؟ شادي پيدا شدن بود؟ شايد در تمام اين لحظات من وبلاگ مي خواندم شايد كسي مرا پيدا كرده باشد؟ مي خواندم تا خودم را در ديگران پيدا كنم و چه لحظه اي بود وقتي خودم را در تو ديدم!!!!!!!!
نمي دانم ‚ بد بختي اين جاست كه من هيچ نمي دانم ‚ كاشكي كسي بود تا به من زندگي كردن ياد بدهد؟
از اين كه مرا پيدا كردي سپاسگزارت هستم دوست من( چقدر من اين دو كلمه را دوست دارم و از به كار بردن آن لذت مي برم)
شاد و خرم باشي
تلخون
جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۰
يكي به من بگويد ماجرا چيست؟
من خسته شده ام‚ به كه بگويم؟
سال ها است خبر هاي يكساني مي شنوم: آدم ها كشته مي شوند‚ گرسنه اند‚ مي كشنشان
جنگ است ‚ بدبختي است
خفه شدم
به كه بگويم؟
دنيا پر از چيست؟ پر از مرگ؟ پر از بدبختي؟پر از زيبايي؟ كوه ‚ دريا‚ جنگل؟ مي گويند دارند نابودشان مي كنند‚ شما را به خدا كوه را خراب نكنيد من دوستش دارم
آدم ها به چه فكر مي كنند؟ به سكس و سكس و سكس
فرويد كجاست؟ مرده!!!!!!!!
وال پيپر پي سي ما پر است از تصوير زن هاي نيمه برهنه زيبا‚ پر از سينه و باسن‚ گاهي حتي بدون چهره ‚ تنها پا و باسن!!!!!!!!!!!!!
من خسته شده ام
وبلاگ ها را مي خوانم‚ همه غر مي زنند‚ همه مي نالند‚ از زندگي‚ حكومت‚ نداشتن يك سكس خوب‚ داشتن يك سكس خوب‚
دارم خفه مي شوم به كه بگويم؟
چقدر حرف ركيك؟ در خيابان‚ در گفتگو در وبلاگ
چقدر بدبختي؟ در خيابان‚ در گفتگو‚ در روابط‚ در آن مغز ها و قلب هاي لعنتي‚ در وبلاگ؟
بخوانيم: غمنامه ها‚ داستان هاي پر از مرگ‚ واگويه هاي سكسي‚ گويه هاي تنهايي‚ كلمات و جملات سياه
اي واي دارم خفه مي شوم‚ چيزي گلوي مرا گرفته و فشار مي دهد‚ سخت‚ سخت
نمي توانم نفس بكشم‚ به كه بگويم
آدم ها كجا هستند ؟ من نمي بينمشان تكنولوژي آن ها را كلمه كرده در بهترين حالت صدا و تصويري گرافيكي‚ من لمسشان نمي كنم‚ صداي آن ها در من نمي نشيند گرم گرم‚ مثل هرم آتش در زمستان‚ چشمي را نمي بينم‚ با نگاهي نافذ و گرم كه مثل يك پوستين مرا در خود بگيرد و من احساس امنيت كنم
چقدر همه جا نا امن است‚ به كجا بروم؟ من خسته شده ام‚ كسي هست صداي مرا بشنود؟ من دارم حرف مي زنم اين ها كلمات نيست‚ صدا است‚ بلند بخوانيد صداي مرا خواهيد شنيد‚ با گوش هايتان با قلبتان با همه تنتان
من گريه مي كنم‚ مي بينيد؟ يكي بيايد مرا حس كند‚ آن وقت اشك من از چشمانش فرو خواهد چكيد
من خسته شده ام‚ خسته ام‚خسته ام به كه بگويم
من مي گريختم‚ همه زندگيم از كسالت و رخوت گريخته ام‚ اكنون كسل و كرختم و تا خود خدا خسته
نه نگاهي‚ نه صدايي‚ نه دست نوازشگر فهيمي
چقدر جنگ‚ مرگ‚ جنگ‚ مرگ‚ شكم زير شكم‚ شكم زير شكم
من دارم بالا مي آورم‚ دلم آشوب مي شود‚ انگار همه امعاء و احشائم در گلويم جمع شده اند‚ گلويم مي جوشد‚ دهانم تلخ است از اين همه ……. اين همه چي؟
كسي در دنيا جايي سراغ دارد‚ آرام و بي سر و صدا‚ كسي باشد متواضع و فروتن و گرم؟
من فروتني نمي بينم‚ همه مغروراند‚ همه فكر مي كنند آخر فهم و دانايي اند
همه چيز حرفه اي شده‚(حتي عاشقي ‚ اين ديگر آخر مصيبت است) همه ديگر بلدند كلمات روشنفكرانه كنار هم بچينند‚ پس چرا همه چيز بد است‚ حالا كه اين همه روشنفكر هست‚ اين همه آدم فهيم‚ چرا مملكت‚ دنيا اين همه بد است‚
چه دعوايي است سر لحاف ملا؟؟؟؟؟؟!!!!!!
همه مي دانند‚ هيچكس هيچ كار ي نمي كند؟
من مي گفتم‚ گفتند يك دست صدا ندارد‚
اين همه دست‚ همه بي صدا هستند؟
اين همه دهان‚ من مي بينم‚ تكان مي خورند‚ اما صدايي از آن ها خارج نمي شود‚ انگار كابوس مي بينم‚ مثل آن سال ها كه كابوس مي ديدم مي خواستم فرياد بزنم‚ دهانم باز مي شد‚ تمام قدرتم را در حنجره ام مي گذاشتم و فرياد مي زدم‚ اما صدايي در نمي آمد و من در وحشتم مي ماندم.
حالا ياد گرفته ام قبل از اين كه وحشت مرا در خودش مچاله كند حواسم را در خواب جمع كنم و سعي كنم تا بيدار شوم‚ الان اصلاُ بيدار هستم‚ دهان ها بازند و صدايي نمي آيد‚ نكند زندگي كابوس است؟ نكند وحشت همه را مچاله كرده ‚ مثل آن روز هاي من‚ اراده كنيد‚ بيدار مي شويد‚ اگر در اين وحشت بمانيد خواهيد مرد‚ قلبتان خواهد ايستاد……..
واي من مي ترسم به كه بگويم؟
يكي پيدا شود به من بگويد آخر براي چه اينجاييم‚ مرگ آدم ها را تماشا كنيم؟
من ديگر نمي توانم‚ يكبار ديدم كه كسي را مي شويند در گودالي از سنگ سفيد‚ روي چشمانش‚ روي دهانش با فشار آب مي ريختند‚ من منتظر بودم دستانش را بلند كند و شلنگ را كنار بزند‚ نمي كرد‚ نمي كرد‚
يكبار يك زندگي درست از ميان دست هاي من پر كشيد و رفت و من نتوانستم نگاهش دارم و به يك لحظه يك جاندار به يك چيز تبديل شد‚ به يك جسم در حال گنديدن
چه نگاه كنم؟ كسي صورت جولي كريستي را به ياد مي آورد در فيلم دور از اجتماع خشمگين كه از عشق مي گريست؟(هنوز يادش كه مي افتم قلبم با صداي بلندتر از هميشه مي تپد)
حالا نجات سرباز رايان مي بينيم‚ و در اولين لحظاتش همدرد همه كساني شدم كه خاطره جنگ دارد لهشان مي كند‚ گل هاي هريسون را مي بينم‚ از آن همه دنائت تهوعم مي گيرد
شانه هايم خسته اند‚ هزاران سال جنگ روي شانه هاي من سنگيني مي كند‚ هزاران سال غارت‚ مرگ بدبختي
الان همه چيز خوب است نه؟ طاعون بيداد نمي كند؟ آبله نمي كشد؟
ماشين داريم‚ كامپيوتر و و ماهواره ‚ عصر تكنولوژي است؟ پس چرا هر چه مي خوانم بوي بدبختي مي دهد‚ از اين بوي گند دارم خفه مي شوم به كه بگويم
چرا كاري نمي كنيم‚ چرا فقط حرف مي زنيم؟ بياييد فرار كنيم‚ برويم جايي كه براي بديهيات نبايد گلويمان را جر بدهيم‚ خودمان و خانواده مان را ذليل كنيم تا آن را بدست بياوريم
به يك جايي برويم؟ يكي بيايد به من بگويد كجا؟
همه آرزويم شده اين كه روزي روي بلند ترين صخره اي كه مي توانم بايستم و فرياد بكشم چرا؟ و با آن چرا همه زندگي را از تنم بيرون كنم
يا بايد ديگران را مسخره كنيم‚ يا كثيف حرف بزنيم‚ يا از بدبختي بگوييم
خوشايند بودن پس كجا رفته؟
آي آدم هاي خوشايند كجاييد؟ اين جا يك جفت چشم آرام پيدا مي شود كه بتوان بدون وحشت درآن شنا كرد‚ به اعماقش رفت‚ غرق شد و زنده ماند‚ گرم ماند و زندگي كرد؟
آي چشم آرام كجايي ؟ ديگر نمي گردم مي دانم نيست‚ نمي آيد
پس اين خاطره در هزار توي ذهن من چيست؟ همان خاطره كه هر روز كمرنگ تر مي شود‚ بگذار يكبار ديگر تماشايش كنم‚ جايي سبز است و آرام و صدا تنها صداي طبيعت‚ يك جوري موسيقي هم هست كه شنيده نمي شود اما حس مي شود‚ انگار در ذهنت مي نوازند‚ بسيار دل انگيز‚ فضا معطر و مه آلود و دلچسب است نفس كه مي كشي جانت تازه مي شود . پر است از صلح و آرامش . پس من اين تصوير را از كجا به ياد دارم‚ آن آرامش را؟
كسي جز من اين خاطره را به ياد مي آورد؟ كسي نيست پاسخ مرا بدهد؟!
باور كنيد تخيل نيست‚ خاطره است.
شايد دارم خواب مي بينم: كسي باور نكرد‚ من شش ماه تمام قبل از 18 تير هر شب خواب آن حادثه را جلوي دانشگاه ديدم و ديگران به من گفتند زياد فكر مي كني‚ عصبي شده اي‚ آن روز من سر كار بودم يا در خانه به ياد نمي آورم‚ اما مي توانم همه لحظات آن را برايتان تعريف كنم شش ماه خوابش را ديدم و لحظه لحظه اضطرابش را تجربه كردم:
پدرام نمي دانم چرا هر شب خواب كشتار مي بينم‚ خواب انقلاب. پدرام: خسته شده اي عزيزم بايد بيشتر استراحت كني
حالا يكي بيايد و به من بگويد خوابم يا بيدارم؟ خسته ام؟ من كه 24 ساعت در خانه هستم و استراحت مي كنم!!!!!!!
تلويزيون خاموش است‚ راديو خاموش است‚ صدايي نيست‚ خبط مي كنم و جلوي كامپيوتر مي آيم‚ روشنش مي كنم با بي ميلي سراغ وبلاگ ها مي روم و باز نفسم تنگ مي شود
يكي بيايد اميد تقسيم كند‚ آهاي كسي نيست؟
يكي صلح بپاشد‚ قند بسابيم
عروس رفته گل بچيند‚ چكارش داريد بگذاريد با گل ها بازي كند‚ فرصت زياد است تا او را روسپي سر خانه كنيد بي جيره و مواجب‚ بگذاريد گل بچيند‚ شما را به خدا
يكي بيايد آسمان را پاك كند داريم خفه مي شويم
پنجره ها را برداريم‚ پنجره چيز بيخودي است‚ آسمان را قاب مي كند‚ عين عكس يادگاري‚ عين جواني از دست رفته‚ اما آسمان كه از دست نرفته هست‚ بزرگ و باشكوه
آسمان خودش خوب است‚ دل لرزه اش وقتي كه گمان مي كني دارد مي آيد پايين تا تو را ببلعد
وقتي كه نفس در گلويت مي شكند كه وه ه ه ه ه ه چقدر بزرگ است
كسي آرامش بياورد
امااااااااااااااان! تخيلمان را هم از مان گرفتند‚ روياي هايمان را هم نابود كردند
يكي بيايد قصه بگويد‚ تخيلم را پر و بال دهد‚ يادم دهد دوباره رويا ببافم
من خسته ام به كه بگويم
من يك نسلم‚ يك تاريخم‚
من يك زن هستم‚
من تلخونم‚
آه بكشم‚ شايد بيايد و مرا به باغ ببرد
ديگر دلم نمي خواهد وبلاگ بنويسم
خسته ام
اگر كسي آمد شما مرا خبر كنيد
من خسته شده ام‚ به كه بگويم؟
سال ها است خبر هاي يكساني مي شنوم: آدم ها كشته مي شوند‚ گرسنه اند‚ مي كشنشان
جنگ است ‚ بدبختي است
خفه شدم
به كه بگويم؟
دنيا پر از چيست؟ پر از مرگ؟ پر از بدبختي؟پر از زيبايي؟ كوه ‚ دريا‚ جنگل؟ مي گويند دارند نابودشان مي كنند‚ شما را به خدا كوه را خراب نكنيد من دوستش دارم
آدم ها به چه فكر مي كنند؟ به سكس و سكس و سكس
فرويد كجاست؟ مرده!!!!!!!!
وال پيپر پي سي ما پر است از تصوير زن هاي نيمه برهنه زيبا‚ پر از سينه و باسن‚ گاهي حتي بدون چهره ‚ تنها پا و باسن!!!!!!!!!!!!!
من خسته شده ام
وبلاگ ها را مي خوانم‚ همه غر مي زنند‚ همه مي نالند‚ از زندگي‚ حكومت‚ نداشتن يك سكس خوب‚ داشتن يك سكس خوب‚
دارم خفه مي شوم به كه بگويم؟
چقدر حرف ركيك؟ در خيابان‚ در گفتگو در وبلاگ
چقدر بدبختي؟ در خيابان‚ در گفتگو‚ در روابط‚ در آن مغز ها و قلب هاي لعنتي‚ در وبلاگ؟
بخوانيم: غمنامه ها‚ داستان هاي پر از مرگ‚ واگويه هاي سكسي‚ گويه هاي تنهايي‚ كلمات و جملات سياه
اي واي دارم خفه مي شوم‚ چيزي گلوي مرا گرفته و فشار مي دهد‚ سخت‚ سخت
نمي توانم نفس بكشم‚ به كه بگويم
آدم ها كجا هستند ؟ من نمي بينمشان تكنولوژي آن ها را كلمه كرده در بهترين حالت صدا و تصويري گرافيكي‚ من لمسشان نمي كنم‚ صداي آن ها در من نمي نشيند گرم گرم‚ مثل هرم آتش در زمستان‚ چشمي را نمي بينم‚ با نگاهي نافذ و گرم كه مثل يك پوستين مرا در خود بگيرد و من احساس امنيت كنم
چقدر همه جا نا امن است‚ به كجا بروم؟ من خسته شده ام‚ كسي هست صداي مرا بشنود؟ من دارم حرف مي زنم اين ها كلمات نيست‚ صدا است‚ بلند بخوانيد صداي مرا خواهيد شنيد‚ با گوش هايتان با قلبتان با همه تنتان
من گريه مي كنم‚ مي بينيد؟ يكي بيايد مرا حس كند‚ آن وقت اشك من از چشمانش فرو خواهد چكيد
من خسته شده ام‚ خسته ام‚خسته ام به كه بگويم
من مي گريختم‚ همه زندگيم از كسالت و رخوت گريخته ام‚ اكنون كسل و كرختم و تا خود خدا خسته
نه نگاهي‚ نه صدايي‚ نه دست نوازشگر فهيمي
چقدر جنگ‚ مرگ‚ جنگ‚ مرگ‚ شكم زير شكم‚ شكم زير شكم
من دارم بالا مي آورم‚ دلم آشوب مي شود‚ انگار همه امعاء و احشائم در گلويم جمع شده اند‚ گلويم مي جوشد‚ دهانم تلخ است از اين همه ……. اين همه چي؟
كسي در دنيا جايي سراغ دارد‚ آرام و بي سر و صدا‚ كسي باشد متواضع و فروتن و گرم؟
من فروتني نمي بينم‚ همه مغروراند‚ همه فكر مي كنند آخر فهم و دانايي اند
همه چيز حرفه اي شده‚(حتي عاشقي ‚ اين ديگر آخر مصيبت است) همه ديگر بلدند كلمات روشنفكرانه كنار هم بچينند‚ پس چرا همه چيز بد است‚ حالا كه اين همه روشنفكر هست‚ اين همه آدم فهيم‚ چرا مملكت‚ دنيا اين همه بد است‚
چه دعوايي است سر لحاف ملا؟؟؟؟؟؟!!!!!!
همه مي دانند‚ هيچكس هيچ كار ي نمي كند؟
من مي گفتم‚ گفتند يك دست صدا ندارد‚
اين همه دست‚ همه بي صدا هستند؟
اين همه دهان‚ من مي بينم‚ تكان مي خورند‚ اما صدايي از آن ها خارج نمي شود‚ انگار كابوس مي بينم‚ مثل آن سال ها كه كابوس مي ديدم مي خواستم فرياد بزنم‚ دهانم باز مي شد‚ تمام قدرتم را در حنجره ام مي گذاشتم و فرياد مي زدم‚ اما صدايي در نمي آمد و من در وحشتم مي ماندم.
حالا ياد گرفته ام قبل از اين كه وحشت مرا در خودش مچاله كند حواسم را در خواب جمع كنم و سعي كنم تا بيدار شوم‚ الان اصلاُ بيدار هستم‚ دهان ها بازند و صدايي نمي آيد‚ نكند زندگي كابوس است؟ نكند وحشت همه را مچاله كرده ‚ مثل آن روز هاي من‚ اراده كنيد‚ بيدار مي شويد‚ اگر در اين وحشت بمانيد خواهيد مرد‚ قلبتان خواهد ايستاد……..
واي من مي ترسم به كه بگويم؟
يكي پيدا شود به من بگويد آخر براي چه اينجاييم‚ مرگ آدم ها را تماشا كنيم؟
من ديگر نمي توانم‚ يكبار ديدم كه كسي را مي شويند در گودالي از سنگ سفيد‚ روي چشمانش‚ روي دهانش با فشار آب مي ريختند‚ من منتظر بودم دستانش را بلند كند و شلنگ را كنار بزند‚ نمي كرد‚ نمي كرد‚
يكبار يك زندگي درست از ميان دست هاي من پر كشيد و رفت و من نتوانستم نگاهش دارم و به يك لحظه يك جاندار به يك چيز تبديل شد‚ به يك جسم در حال گنديدن
چه نگاه كنم؟ كسي صورت جولي كريستي را به ياد مي آورد در فيلم دور از اجتماع خشمگين كه از عشق مي گريست؟(هنوز يادش كه مي افتم قلبم با صداي بلندتر از هميشه مي تپد)
حالا نجات سرباز رايان مي بينيم‚ و در اولين لحظاتش همدرد همه كساني شدم كه خاطره جنگ دارد لهشان مي كند‚ گل هاي هريسون را مي بينم‚ از آن همه دنائت تهوعم مي گيرد
شانه هايم خسته اند‚ هزاران سال جنگ روي شانه هاي من سنگيني مي كند‚ هزاران سال غارت‚ مرگ بدبختي
الان همه چيز خوب است نه؟ طاعون بيداد نمي كند؟ آبله نمي كشد؟
ماشين داريم‚ كامپيوتر و و ماهواره ‚ عصر تكنولوژي است؟ پس چرا هر چه مي خوانم بوي بدبختي مي دهد‚ از اين بوي گند دارم خفه مي شوم به كه بگويم
چرا كاري نمي كنيم‚ چرا فقط حرف مي زنيم؟ بياييد فرار كنيم‚ برويم جايي كه براي بديهيات نبايد گلويمان را جر بدهيم‚ خودمان و خانواده مان را ذليل كنيم تا آن را بدست بياوريم
به يك جايي برويم؟ يكي بيايد به من بگويد كجا؟
همه آرزويم شده اين كه روزي روي بلند ترين صخره اي كه مي توانم بايستم و فرياد بكشم چرا؟ و با آن چرا همه زندگي را از تنم بيرون كنم
يا بايد ديگران را مسخره كنيم‚ يا كثيف حرف بزنيم‚ يا از بدبختي بگوييم
خوشايند بودن پس كجا رفته؟
آي آدم هاي خوشايند كجاييد؟ اين جا يك جفت چشم آرام پيدا مي شود كه بتوان بدون وحشت درآن شنا كرد‚ به اعماقش رفت‚ غرق شد و زنده ماند‚ گرم ماند و زندگي كرد؟
آي چشم آرام كجايي ؟ ديگر نمي گردم مي دانم نيست‚ نمي آيد
پس اين خاطره در هزار توي ذهن من چيست؟ همان خاطره كه هر روز كمرنگ تر مي شود‚ بگذار يكبار ديگر تماشايش كنم‚ جايي سبز است و آرام و صدا تنها صداي طبيعت‚ يك جوري موسيقي هم هست كه شنيده نمي شود اما حس مي شود‚ انگار در ذهنت مي نوازند‚ بسيار دل انگيز‚ فضا معطر و مه آلود و دلچسب است نفس كه مي كشي جانت تازه مي شود . پر است از صلح و آرامش . پس من اين تصوير را از كجا به ياد دارم‚ آن آرامش را؟
كسي جز من اين خاطره را به ياد مي آورد؟ كسي نيست پاسخ مرا بدهد؟!
باور كنيد تخيل نيست‚ خاطره است.
شايد دارم خواب مي بينم: كسي باور نكرد‚ من شش ماه تمام قبل از 18 تير هر شب خواب آن حادثه را جلوي دانشگاه ديدم و ديگران به من گفتند زياد فكر مي كني‚ عصبي شده اي‚ آن روز من سر كار بودم يا در خانه به ياد نمي آورم‚ اما مي توانم همه لحظات آن را برايتان تعريف كنم شش ماه خوابش را ديدم و لحظه لحظه اضطرابش را تجربه كردم:
پدرام نمي دانم چرا هر شب خواب كشتار مي بينم‚ خواب انقلاب. پدرام: خسته شده اي عزيزم بايد بيشتر استراحت كني
حالا يكي بيايد و به من بگويد خوابم يا بيدارم؟ خسته ام؟ من كه 24 ساعت در خانه هستم و استراحت مي كنم!!!!!!!
تلويزيون خاموش است‚ راديو خاموش است‚ صدايي نيست‚ خبط مي كنم و جلوي كامپيوتر مي آيم‚ روشنش مي كنم با بي ميلي سراغ وبلاگ ها مي روم و باز نفسم تنگ مي شود
يكي بيايد اميد تقسيم كند‚ آهاي كسي نيست؟
يكي صلح بپاشد‚ قند بسابيم
عروس رفته گل بچيند‚ چكارش داريد بگذاريد با گل ها بازي كند‚ فرصت زياد است تا او را روسپي سر خانه كنيد بي جيره و مواجب‚ بگذاريد گل بچيند‚ شما را به خدا
يكي بيايد آسمان را پاك كند داريم خفه مي شويم
پنجره ها را برداريم‚ پنجره چيز بيخودي است‚ آسمان را قاب مي كند‚ عين عكس يادگاري‚ عين جواني از دست رفته‚ اما آسمان كه از دست نرفته هست‚ بزرگ و باشكوه
آسمان خودش خوب است‚ دل لرزه اش وقتي كه گمان مي كني دارد مي آيد پايين تا تو را ببلعد
وقتي كه نفس در گلويت مي شكند كه وه ه ه ه ه ه چقدر بزرگ است
كسي آرامش بياورد
امااااااااااااااان! تخيلمان را هم از مان گرفتند‚ روياي هايمان را هم نابود كردند
يكي بيايد قصه بگويد‚ تخيلم را پر و بال دهد‚ يادم دهد دوباره رويا ببافم
من خسته ام به كه بگويم
من يك نسلم‚ يك تاريخم‚
من يك زن هستم‚
من تلخونم‚
آه بكشم‚ شايد بيايد و مرا به باغ ببرد
ديگر دلم نمي خواهد وبلاگ بنويسم
خسته ام
اگر كسي آمد شما مرا خبر كنيد
پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۰
سلام دوستان من پدرام هستم
راستش ما( من و تلخون ) مدتهاست تلويزيون ديدن رو ترك كرديم ( البته منظورم همون شش كانال اعصاب خورد كنه!) و خيلي هم ازين بابت احساس رضايت ميكنيم. براي همين تا ديشب ساعت ده از سقوط هواپيما خبر نداشتيم.
در مجتمع مسكوني كوچك ما يك پيرمرد بازنشسته اهل خرم آباد زندگي ميكند .از او خبر را شنيديم.
مرگ براي ما ايرانيها كه روي لبه تيغ زندگي ميكنيم هميشه در يك قدميست.
دوستي دارم كه هم دانشكده بوديم ولي درسالهاي اول از تحصيل انصراف داد و به يك كشور اروپايي مهاجرت كرد.همان سالها روزي در اتوبان كرج به اتفاق هم سوار يك اتومبيل مسافر كش بوديم ....اتومبيل كه نه گاري موتور دار بود
بدنه آن عين لحاف چهل تيكه پر از وصله پينه و از همه جاي آن سر و صدا بلند بود. راننده هم تا ميتوانست تند ميراند.
دوستم گفت : چرا ما سوار اين ماشين شديم ؟ گفتم چون ا ما ايراني ها به ريسك كردن بر روي جانمان عادت كرديم. و مثلا براي يك ربع زود تر رسيدن به مقصد حاضريم جانمان را بدهيم!
اتومبيل ها-جاده ها-حمل و نقل هوايي – ساختمان سازي – پزشكي – صنايع.....همه و همه در بحراني ترين حالت خود قرار دارند.
همه ميدانند كه مثلا يك زلزله ميتواند چه فاجعه اي براي كلانشهري مثل تهران باشد.ولي هيچ كس به آن فكر نميكند.
چرا؟ چون ما در 23 سال اخير فقط براي همين امروزمان زندگي ميكنيم و تصميم ميگريم چون اصولا آينده اي را متصور نيستيم. همه امور در نهايت بي ثباتي است.
چندي پيش به ضرورت شغلي براي كنترل پيشرفت قرارداد از كارخانه اي خصوصي در شرق تهران بازديد داشتم. با كمال تعجب ديدم پرسهاي موجود فاقد چشم الكترونيكي ايمني است. با خود انديشيدم كه چرا؟
با يك حساب سر انگشتي متوجه شدم هزينه تعمير يا نصب اين سيستم ها چندين برابر غرامتي است كه كارخانه در صورت قطع دست كارگر به او ميپردازد!!
در سيستمي كه جان آدمي كالاييست به اين ارزاني هواپيمايي هم به طريق اولي به خود زحمت نوسازي ناوگانش را نخواهد داد.
گذشته از آن فرهنگ رعايت نكات ايمني حتي در سطح زندگي شخصي بسيار ضعيف است.
مثلا شما چند نفر از دوستان و آشنايان را ميشناسيد كه در خانه يااتومبيل خود كپسول آتشنشاني داشته باشند؟
يا براي يكبار هم كه شده طرز كاربرد آنرا ياد گرفته باشند
جالب اينجاست بسيارند كساني كه اين داشتن اين وسيله را زايد يا بقول عوام سوسول بازي ميپندارند.
فرهنگ هر نسل زاييده آموزشيست كه در خانواده يا مدرسه به آن نسل داده شده.
فرهنگ رعايت اصول ايمني و اهميت دادن به جان خود و ديگران مدتهاست كنار گذاشته شده .
نميدانم شايد از زماني كه در اين سرزمين مردن ارزش شد و زنده ماندن پاد ارزش!
ضمن ابراز همدردي باهمه بازماندگان..
تا بعد
راستش ما( من و تلخون ) مدتهاست تلويزيون ديدن رو ترك كرديم ( البته منظورم همون شش كانال اعصاب خورد كنه!) و خيلي هم ازين بابت احساس رضايت ميكنيم. براي همين تا ديشب ساعت ده از سقوط هواپيما خبر نداشتيم.
در مجتمع مسكوني كوچك ما يك پيرمرد بازنشسته اهل خرم آباد زندگي ميكند .از او خبر را شنيديم.
مرگ براي ما ايرانيها كه روي لبه تيغ زندگي ميكنيم هميشه در يك قدميست.
دوستي دارم كه هم دانشكده بوديم ولي درسالهاي اول از تحصيل انصراف داد و به يك كشور اروپايي مهاجرت كرد.همان سالها روزي در اتوبان كرج به اتفاق هم سوار يك اتومبيل مسافر كش بوديم ....اتومبيل كه نه گاري موتور دار بود
بدنه آن عين لحاف چهل تيكه پر از وصله پينه و از همه جاي آن سر و صدا بلند بود. راننده هم تا ميتوانست تند ميراند.
دوستم گفت : چرا ما سوار اين ماشين شديم ؟ گفتم چون ا ما ايراني ها به ريسك كردن بر روي جانمان عادت كرديم. و مثلا براي يك ربع زود تر رسيدن به مقصد حاضريم جانمان را بدهيم!
اتومبيل ها-جاده ها-حمل و نقل هوايي – ساختمان سازي – پزشكي – صنايع.....همه و همه در بحراني ترين حالت خود قرار دارند.
همه ميدانند كه مثلا يك زلزله ميتواند چه فاجعه اي براي كلانشهري مثل تهران باشد.ولي هيچ كس به آن فكر نميكند.
چرا؟ چون ما در 23 سال اخير فقط براي همين امروزمان زندگي ميكنيم و تصميم ميگريم چون اصولا آينده اي را متصور نيستيم. همه امور در نهايت بي ثباتي است.
چندي پيش به ضرورت شغلي براي كنترل پيشرفت قرارداد از كارخانه اي خصوصي در شرق تهران بازديد داشتم. با كمال تعجب ديدم پرسهاي موجود فاقد چشم الكترونيكي ايمني است. با خود انديشيدم كه چرا؟
با يك حساب سر انگشتي متوجه شدم هزينه تعمير يا نصب اين سيستم ها چندين برابر غرامتي است كه كارخانه در صورت قطع دست كارگر به او ميپردازد!!
در سيستمي كه جان آدمي كالاييست به اين ارزاني هواپيمايي هم به طريق اولي به خود زحمت نوسازي ناوگانش را نخواهد داد.
گذشته از آن فرهنگ رعايت نكات ايمني حتي در سطح زندگي شخصي بسيار ضعيف است.
مثلا شما چند نفر از دوستان و آشنايان را ميشناسيد كه در خانه يااتومبيل خود كپسول آتشنشاني داشته باشند؟
يا براي يكبار هم كه شده طرز كاربرد آنرا ياد گرفته باشند
جالب اينجاست بسيارند كساني كه اين داشتن اين وسيله را زايد يا بقول عوام سوسول بازي ميپندارند.
فرهنگ هر نسل زاييده آموزشيست كه در خانواده يا مدرسه به آن نسل داده شده.
فرهنگ رعايت اصول ايمني و اهميت دادن به جان خود و ديگران مدتهاست كنار گذاشته شده .
نميدانم شايد از زماني كه در اين سرزمين مردن ارزش شد و زنده ماندن پاد ارزش!
ضمن ابراز همدردي باهمه بازماندگان..
تا بعد
سهشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۰
خانم ها و آقايان سلام
بنده تلخون هستم
بي خيال اين كه كسي اراجيف مرا نمي خواند و خوش به حال كساني كه براي رفتنشان گريه مي كنند و براي بازگشتشان هورا مي كشند ما كه از آن ها نيستيم( شايد از سوز دلم اين حرف ها را مي زنم‚ بالاخره آدم بايد با خودش روراست باشد)
شعر: قربان خودم كه مو ندارم
از قيمت اون خبر ندارم
دوستي به من گفت كه كمي تند انتقاد مي كنم!
Ok امروز يگ طو.ر ديگر مي نويسم
ظاهراً در مملكت غياث آباد زبانم لال فقط حرف ناموس و بي ناموسي طرفدار دارد
اما چه كنم كه من غياث آبادي نيستم
اهل تهرانم
روزگارم بد نيست‚ آب و ناني دارم ‚ و خيلي شكمو هستم
بهترين لحظات من وقتي است كه غذا مي خورم ‚ آي كيف مي دهد‚ آي كيف مي دهد
روزي بسيار عصباني بودم‚ اولش خوب بود ولي وقتي آقا پدرام را ديدم عصباني شدم نمي دانم چرا
او كه مثل خورشيد درخشان و خندان و بخشنده است‚ اما چه كند كه گرفتار بد مصيبتي( تلخون) شده است‚ از سر كار مزخرفي بر مي گشتم كه آن روز ها گرفتارش بودم و حسابي اعصابم را خرد مي كرد‚ بگذريم به اتفاق رفتيم به پيتزا فروشي سهيل در خيابان هويزه به ياد آن روز هاي آقا پدرام!!!
و من عصباني بودم بسيار بد تر از مادر فولاد زره
چيپس و پنير سفارش داديم و ساندويچ زبان براي تلخون خانم و كالباس تنوري براي آقا پدارم
چشمتان روز بد نبيند‚ خدا نصيب گرگ بيابان نكند‚ بميرم براي دل آقا پدرام كه اينقدر من تلخون را تحمل مي كند‚ از همين جا روي ماهش را مي بوسم
بــــــله مي گغتم‚ لحظه اي بعد من از خوشي روي صندلي بند نبودم‚ قر مي دادم و مي خوردم‚ من يك تيك با حال دارم‚ وقتي از خوردن غذايي حال مي كنم‚ يكباره دستم را اينطوري ……..... !! به هم مي كوبم و شتلق
آن شب هم همينطور شد با تفاوت اين كه فراموش كردم دستم را زير ميز بگيرم و بالاي ميز يك كف محكم زدم‚ طفلي آقا پدرام . همه خوشي اش آن بود كه اغذيه فروشي شلوغ نبود
آبي بود كه از دهان من سرازير شده بود‚ يگ گاز از غذاي خودم مي خوردم‚ يك گاز از ساندويچ آقا پدارم‚ سر جا قر مي دادم و مي خنديدم و مي خوردم و چه حالي بود
نيمه ساندويچ ديدم الان است كه از خوشي بميرم‚ گفتم كه مي خواهم از آقاي فروشنده تشكر كنم‚ پدرام طفلي با كمرويي و اطمينان اين كه اين كار را نمي كنم گفت باشد ظرف يك سوت من جلوي پيشخوان بودم و داشتم با لب و لوچه چرب و خنده اي كه از تمام صورتم مي ريخت و نمي توانستم جمع كنم از او تشكر كردم
( بلاهتم بي شباهت به قمر دختر عزيز خانم نبود):
آقا من امروز خيلي عصباني و بد اخلاق بودم هيچ چيز نمي توانست مثل ساندويچي كه شما به من داديد حال مرا جا بياورد‚ دست شما درد نكند ها ها ها خيلي خوشمزه بود هاهاها خواهش مي كنم هاهاها تمنا مي كنم
و چشمان متعجب فروشنده و خنده گيج او مرا دوباره تا سر ميز همراهمي كرد. و تمام
جايتان خالي ديروز ناهار كته با استخوان داشتيم نمي دانيد چه منظره لذيذي بود‚ من و پدرام با ولع سيري ناپذيري استخوان هاي قلم گوساله را ليس مي زديم‚ جاي همه تان خالي
امروز هم حساب آب آن را با نان و ماست رسيدم و فكر كردم كه :
باقي آن براي بعد
روز گار همه تان خوش
بنده تلخون هستم
بي خيال اين كه كسي اراجيف مرا نمي خواند و خوش به حال كساني كه براي رفتنشان گريه مي كنند و براي بازگشتشان هورا مي كشند ما كه از آن ها نيستيم( شايد از سوز دلم اين حرف ها را مي زنم‚ بالاخره آدم بايد با خودش روراست باشد)
شعر: قربان خودم كه مو ندارم
از قيمت اون خبر ندارم
دوستي به من گفت كه كمي تند انتقاد مي كنم!
Ok امروز يگ طو.ر ديگر مي نويسم
ظاهراً در مملكت غياث آباد زبانم لال فقط حرف ناموس و بي ناموسي طرفدار دارد
اما چه كنم كه من غياث آبادي نيستم
اهل تهرانم
روزگارم بد نيست‚ آب و ناني دارم ‚ و خيلي شكمو هستم
بهترين لحظات من وقتي است كه غذا مي خورم ‚ آي كيف مي دهد‚ آي كيف مي دهد
روزي بسيار عصباني بودم‚ اولش خوب بود ولي وقتي آقا پدرام را ديدم عصباني شدم نمي دانم چرا
او كه مثل خورشيد درخشان و خندان و بخشنده است‚ اما چه كند كه گرفتار بد مصيبتي( تلخون) شده است‚ از سر كار مزخرفي بر مي گشتم كه آن روز ها گرفتارش بودم و حسابي اعصابم را خرد مي كرد‚ بگذريم به اتفاق رفتيم به پيتزا فروشي سهيل در خيابان هويزه به ياد آن روز هاي آقا پدرام!!!
و من عصباني بودم بسيار بد تر از مادر فولاد زره
چيپس و پنير سفارش داديم و ساندويچ زبان براي تلخون خانم و كالباس تنوري براي آقا پدارم
چشمتان روز بد نبيند‚ خدا نصيب گرگ بيابان نكند‚ بميرم براي دل آقا پدرام كه اينقدر من تلخون را تحمل مي كند‚ از همين جا روي ماهش را مي بوسم
بــــــله مي گغتم‚ لحظه اي بعد من از خوشي روي صندلي بند نبودم‚ قر مي دادم و مي خوردم‚ من يك تيك با حال دارم‚ وقتي از خوردن غذايي حال مي كنم‚ يكباره دستم را اينطوري ……..... !! به هم مي كوبم و شتلق
آن شب هم همينطور شد با تفاوت اين كه فراموش كردم دستم را زير ميز بگيرم و بالاي ميز يك كف محكم زدم‚ طفلي آقا پدرام . همه خوشي اش آن بود كه اغذيه فروشي شلوغ نبود
آبي بود كه از دهان من سرازير شده بود‚ يگ گاز از غذاي خودم مي خوردم‚ يك گاز از ساندويچ آقا پدارم‚ سر جا قر مي دادم و مي خنديدم و مي خوردم و چه حالي بود
نيمه ساندويچ ديدم الان است كه از خوشي بميرم‚ گفتم كه مي خواهم از آقاي فروشنده تشكر كنم‚ پدرام طفلي با كمرويي و اطمينان اين كه اين كار را نمي كنم گفت باشد ظرف يك سوت من جلوي پيشخوان بودم و داشتم با لب و لوچه چرب و خنده اي كه از تمام صورتم مي ريخت و نمي توانستم جمع كنم از او تشكر كردم
( بلاهتم بي شباهت به قمر دختر عزيز خانم نبود):
آقا من امروز خيلي عصباني و بد اخلاق بودم هيچ چيز نمي توانست مثل ساندويچي كه شما به من داديد حال مرا جا بياورد‚ دست شما درد نكند ها ها ها خيلي خوشمزه بود هاهاها خواهش مي كنم هاهاها تمنا مي كنم
و چشمان متعجب فروشنده و خنده گيج او مرا دوباره تا سر ميز همراهمي كرد. و تمام
جايتان خالي ديروز ناهار كته با استخوان داشتيم نمي دانيد چه منظره لذيذي بود‚ من و پدرام با ولع سيري ناپذيري استخوان هاي قلم گوساله را ليس مي زديم‚ جاي همه تان خالي
امروز هم حساب آب آن را با نان و ماست رسيدم و فكر كردم كه :
باقي آن براي بعد
روز گار همه تان خوش
سلام من پدرام هستم
اينهم يه جوك براي دوستاني كه ميگن غلظت مطالب طنز آميز تو وبلاگ ها كم شده:
Politics Explained"
A little boy goes to his dad and asks, "What is politics?"
Dad says, "Well son, let me try to explain it this way: I'm the breadwinner of the family, so let's call me capitalism. Your Mom, she's the administrator of the money, so we'll call her the Government. We're here to take care of your needs, so we'll call you the people. The nanny, we'll consider her the Working Class. And your baby brother, we'll call him the Future. Now, think about that and see if that makes sense,"
So the little boy goes off to bed thinking about what dad had said. Later that night, he hears his baby brother crying, so he gets up to check on him. He finds that the baby has severely soiled his diaper. So the little boy goes to his parents' room and finds his mother sound asleep. Not wanting to wake her, he goes to the nanny's room. Finding the door locked, he peeks in the keyhole and sees his father in bed with the nanny. He gives up and goes back to bed. The next morning, the little boy says to his father, "Dad, I think I Understand the concept of politics now." The father says, "Good son, tell me in your own words what you think politics is all about." The little boy replies, "Well, while Capitalism is screwing the Working Class, the Government is sound asleep, the People are being ignored and the Future is in deep shit."
اگر خوشتون اومد تشريف ببرين اينجا و subscribe كنيد.
تا بعد.....
اينهم يه جوك براي دوستاني كه ميگن غلظت مطالب طنز آميز تو وبلاگ ها كم شده:
Politics Explained"
A little boy goes to his dad and asks, "What is politics?"
Dad says, "Well son, let me try to explain it this way: I'm the breadwinner of the family, so let's call me capitalism. Your Mom, she's the administrator of the money, so we'll call her the Government. We're here to take care of your needs, so we'll call you the people. The nanny, we'll consider her the Working Class. And your baby brother, we'll call him the Future. Now, think about that and see if that makes sense,"
So the little boy goes off to bed thinking about what dad had said. Later that night, he hears his baby brother crying, so he gets up to check on him. He finds that the baby has severely soiled his diaper. So the little boy goes to his parents' room and finds his mother sound asleep. Not wanting to wake her, he goes to the nanny's room. Finding the door locked, he peeks in the keyhole and sees his father in bed with the nanny. He gives up and goes back to bed. The next morning, the little boy says to his father, "Dad, I think I Understand the concept of politics now." The father says, "Good son, tell me in your own words what you think politics is all about." The little boy replies, "Well, while Capitalism is screwing the Working Class, the Government is sound asleep, the People are being ignored and the Future is in deep shit."
اگر خوشتون اومد تشريف ببرين اينجا و subscribe كنيد.
تا بعد.....
سلام من پدرام هستم
متن زير را بخوانيد ! ببينيد خدا هم از دست ما ملت .... به فغان آمده است!!!
A letter from God to Iranians!
Honestly, I'm sick and tired of listening to you
people whine. You fail to recognize how busy I am. I
put in 24-hour days, every fricken day. I have to
oversee the operation of all existence. I have to
mange the relationship between time and space. I am
busy maintaining solar systems, black holes, comets,
asteroids, planets, the milkyway, blah blah blah...
It's not bad enough that I have to prevent your shitty
little planet from smashing into Neptune or getting
sucked into the sun, I have to constantly listen to
you people bitch. What do you want from me? What else
could I possibly give you Iranians?
I picked the best prime real estate on Earth and
handed it to you. I gave you beautiful vacation spots
in the north of the country, magnificent mountains in
the west, an exquisite desert in the east and a
perfect passage to oceans in the south.
I gave you ravishing lands, clean air, lushes trees,
fruitful soil, and roaring rivers. I gave you riches
that were the envy of humanity. I gave you resources
others would kill for. What did you do with it?
Nothing. You sat on your lazy asses and let it all go
down the drian.
I put an ocean of oil underneath you to power the
world. But you people were so inarticulate, you didn't
even appreciate it. Others came and plundered it.
I made you smart, creative, and innovative. Did you
ever use your brains? Hell no! You just let it all go
to waste. And those among you who did use your brains
were immediately shunned or eliminated by your own
compatriots.
You bought, used, wasted, consumed, purchased,
drained, exhausted natural resources and contributed
nothing in return. While I watched other nations
create, invent, change, produce, discover, contrive,
you people went through life clueless.
Oh, and another thing: I'm tired of listening to you
people blame all your deficiencies on other nations.
They took your oil? Tough shit-- you didn't deserve
it. They took your lands? Big deal-- what good did you
do with it anyway? They stole your resources? Oooh, It
breaks my heart.
I have had my eyes on you in last 3000 years and I
have not seen people as lazy, cunning, lying,
cheating, and ass kissing as you. You're the most
unkind to your own kind. You always chose the easy way
out. Minimum pain, maximum gain.
What did you do with those few brilliant poets,
artists, scientists, thinkers, and savants who
appeared among you? You managed to push them under the
water to avoid feeling inadequate.
Well, this might come as a shock to you, but it
doesn't work like that. You see, I created humans to
be productive not to sit around and watch life go by.
Others achieved, you didn't. End of story.
So from the Office of the Chairman of the Board of
Existence to the citizens of Iran, read my lips:
Please quit whining. I have a universe to run and
there is nothing else I can do for you. Ciao baby!
متن زير را بخوانيد ! ببينيد خدا هم از دست ما ملت .... به فغان آمده است!!!
A letter from God to Iranians!
Honestly, I'm sick and tired of listening to you
people whine. You fail to recognize how busy I am. I
put in 24-hour days, every fricken day. I have to
oversee the operation of all existence. I have to
mange the relationship between time and space. I am
busy maintaining solar systems, black holes, comets,
asteroids, planets, the milkyway, blah blah blah...
It's not bad enough that I have to prevent your shitty
little planet from smashing into Neptune or getting
sucked into the sun, I have to constantly listen to
you people bitch. What do you want from me? What else
could I possibly give you Iranians?
I picked the best prime real estate on Earth and
handed it to you. I gave you beautiful vacation spots
in the north of the country, magnificent mountains in
the west, an exquisite desert in the east and a
perfect passage to oceans in the south.
I gave you ravishing lands, clean air, lushes trees,
fruitful soil, and roaring rivers. I gave you riches
that were the envy of humanity. I gave you resources
others would kill for. What did you do with it?
Nothing. You sat on your lazy asses and let it all go
down the drian.
I put an ocean of oil underneath you to power the
world. But you people were so inarticulate, you didn't
even appreciate it. Others came and plundered it.
I made you smart, creative, and innovative. Did you
ever use your brains? Hell no! You just let it all go
to waste. And those among you who did use your brains
were immediately shunned or eliminated by your own
compatriots.
You bought, used, wasted, consumed, purchased,
drained, exhausted natural resources and contributed
nothing in return. While I watched other nations
create, invent, change, produce, discover, contrive,
you people went through life clueless.
Oh, and another thing: I'm tired of listening to you
people blame all your deficiencies on other nations.
They took your oil? Tough shit-- you didn't deserve
it. They took your lands? Big deal-- what good did you
do with it anyway? They stole your resources? Oooh, It
breaks my heart.
I have had my eyes on you in last 3000 years and I
have not seen people as lazy, cunning, lying,
cheating, and ass kissing as you. You're the most
unkind to your own kind. You always chose the easy way
out. Minimum pain, maximum gain.
What did you do with those few brilliant poets,
artists, scientists, thinkers, and savants who
appeared among you? You managed to push them under the
water to avoid feeling inadequate.
Well, this might come as a shock to you, but it
doesn't work like that. You see, I created humans to
be productive not to sit around and watch life go by.
Others achieved, you didn't. End of story.
So from the Office of the Chairman of the Board of
Existence to the citizens of Iran, read my lips:
Please quit whining. I have a universe to run and
there is nothing else I can do for you. Ciao baby!
دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۰
سلام دوستان من پدرام هستم
جمعه پيش به اتفاق تلخون بانو با اتوبوس از اصفهان عازم تهران بوديم‚ در خروجي ترمينال كاوه اصفهان پيرمردي 50-60 ساله با يك ويولن زهوار درفته وارد اتوبوس شد‚ با حركت اتوبوس پيرمرد شروع به نواختن و خواندن يكي از تصنيف هاي قديمي مهستي كرد
او با چشماني نيمه بسته نگران دستاني بود تا با اسكناس پاره اي ميهمانش كنند.
من و تلخون تقريباً در انتهاي اتوبوس نشسته بوديم. به ما كه رسيد در صندلي خالي كنار مان نشست تا لختي بياسايد. به او نگاه كردم تميز بود و نسبتاً مرتب. سازش كهنه بود و شكسته بسته{ مثل قوري چيني‚ بند زده( تلخون)}به نظر مي رسيد بار ها و بارها تعمير شده است و روي آن را ناشيانه با رنگ قهوه اي تيره پوشانده بود. ساز را كوك كرد و دوباره شروع به نواختن و خواندن يك تصنيف قديمي ديگر كرد با اين ترجيع بند:
حيف كه دستم خاليه
جونم رو فداتون مي كنم
آخه عزيز چي ميشه
يك شب هزار شب نمي شه
وقتي تمام شد با يك ليوان چاي و بيسكو.يت ميهمانش كردم‚ بسيار تشكر كرد. به او نگريستم چاي را كه مي نوشيد سرش پايين بود انگار تمام گذشته پر مشقتش را دوره مي كرد‚ صورتش خسته و شكسته بود درست مثل سازش‚ يك پالتوي كهنه و بلند پوشيده بود و از همه جالب تر اين كه حلقه ازدواج نازكي از طلا در انگشتش مي درخشيد. سرش را بلند كرد و به صفحه تلويزيون مقابل خيره شد. ( فيلم هزاران زن مثل من) به نظر مي رسيد با فضاي فيلم خيلي بيگانه است. چاي را كه نوشيد به پليس راه اصفهان نزديك مي شديم. شروع به دردل كرد:
تازه گي ها يه افسري تو اين پليس راه آمده كه خيلي اذيتم مي كنه‚ نمي ذاره سوار اتوبوس ها بشم‚ امونم رو بريده‚ آقا خدا حفظت كنه( با اشاره به تلخون) خانم شمارم خدا حفظ كنه‚ به پاي هم پير شيد اينشالاه‚ همه جور آدم پيدا مي شه. يكي نون مي بره يكي نون مي رسونه‚ دستتون درد نكنه سفرتون به خير
در همين زمان اتوبوس در توقف گاه پليس راه ايستاد. پيرمرد مثل سايه آرام از جلوي ما رد شد و رفت و من هنوز در فكر بودم‚ داشتم جملاتم را آماده مي كردم تا وقتي به خانه رسيدم لوح بلورين را با آن ها منقوش كنم ……….
جمعه پيش به اتفاق تلخون بانو با اتوبوس از اصفهان عازم تهران بوديم‚ در خروجي ترمينال كاوه اصفهان پيرمردي 50-60 ساله با يك ويولن زهوار درفته وارد اتوبوس شد‚ با حركت اتوبوس پيرمرد شروع به نواختن و خواندن يكي از تصنيف هاي قديمي مهستي كرد
او با چشماني نيمه بسته نگران دستاني بود تا با اسكناس پاره اي ميهمانش كنند.
من و تلخون تقريباً در انتهاي اتوبوس نشسته بوديم. به ما كه رسيد در صندلي خالي كنار مان نشست تا لختي بياسايد. به او نگاه كردم تميز بود و نسبتاً مرتب. سازش كهنه بود و شكسته بسته{ مثل قوري چيني‚ بند زده( تلخون)}به نظر مي رسيد بار ها و بارها تعمير شده است و روي آن را ناشيانه با رنگ قهوه اي تيره پوشانده بود. ساز را كوك كرد و دوباره شروع به نواختن و خواندن يك تصنيف قديمي ديگر كرد با اين ترجيع بند:
حيف كه دستم خاليه
جونم رو فداتون مي كنم
آخه عزيز چي ميشه
يك شب هزار شب نمي شه
وقتي تمام شد با يك ليوان چاي و بيسكو.يت ميهمانش كردم‚ بسيار تشكر كرد. به او نگريستم چاي را كه مي نوشيد سرش پايين بود انگار تمام گذشته پر مشقتش را دوره مي كرد‚ صورتش خسته و شكسته بود درست مثل سازش‚ يك پالتوي كهنه و بلند پوشيده بود و از همه جالب تر اين كه حلقه ازدواج نازكي از طلا در انگشتش مي درخشيد. سرش را بلند كرد و به صفحه تلويزيون مقابل خيره شد. ( فيلم هزاران زن مثل من) به نظر مي رسيد با فضاي فيلم خيلي بيگانه است. چاي را كه نوشيد به پليس راه اصفهان نزديك مي شديم. شروع به دردل كرد:
تازه گي ها يه افسري تو اين پليس راه آمده كه خيلي اذيتم مي كنه‚ نمي ذاره سوار اتوبوس ها بشم‚ امونم رو بريده‚ آقا خدا حفظت كنه( با اشاره به تلخون) خانم شمارم خدا حفظ كنه‚ به پاي هم پير شيد اينشالاه‚ همه جور آدم پيدا مي شه. يكي نون مي بره يكي نون مي رسونه‚ دستتون درد نكنه سفرتون به خير
در همين زمان اتوبوس در توقف گاه پليس راه ايستاد. پيرمرد مثل سايه آرام از جلوي ما رد شد و رفت و من هنوز در فكر بودم‚ داشتم جملاتم را آماده مي كردم تا وقتي به خانه رسيدم لوح بلورين را با آن ها منقوش كنم ……….
شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۰
سلام من تلخون هستم!
چيز هايي در سرم مي چرخد مي خواهم بنويسمشان
به آن ها فكر مي كنم و همين فكر كردن جلوي نوشتنشان را مي گيرد‚ هنوز كامل نشده اند
چيزي كه در وبلاگ ها زياد به چشم مي خورد سرخوردگي در داشتن يك رابطه است
توجه كنيد مي گويم يك رابطه و درمورد نوع رابطه و عنصر مربوطه حرف نمي زنم‚ مي توان نام آن را رابطه با دنياي پيرامون نهاد يا چيزي از اين قبيل
چرا اكثراً نمي توانيم با دنيا رابطه معقولي بر قرار كنيم؟ اين همه احساس تنهايي براي چيست؟ ناگفته نماند كه تنهايي گريبان مرا هم زياد مي گيرد‚ شايد آن قدر به آن عادت كرده ام كه تقريباً دوستش دارم‚ آن قدر كه با او راحت تر هستم‚ نمي دانم!
شايد اين تنهايي از جايي سرچشمه مي گيرد كه ما تعريف درستي از بهانه هاي زنده بودن نداريم
هر چيزي بايد تعريفي داشته باشد‚ حتي خيلي شخصي تا بتوان از آن استفاده كرد‚ قضيه ثابت كرد يا رد كرد‚ تا بتوان شكل هندسي آن را رسم كرد
بدون تعريفي از خط و نقطه و فضا و زاويه و منحني چطور مي توانيم شكل زندگي را رسم كنيم؟
و ما اگر تعريف درستي از مفاهيمي كه با آن ها زندگي مي كنيم نداشته باشيم‚ حد اقل براي خودمان‚ تعريفي روشن با حد اقل كلمات‚ كوتاه و رسا‚ سهل و ممتنع‚ چطور ديگران را نقد مي كنيم‚ با كدام بهانه‚ با كدام ارزش
ما به راحتي مردم را نقد مي كنيم‚ دولت ها را نقد مي كنيم بدون داشتن تعريفي فني از نقد
كدام يك از ما توانسته ايم خانواده اي بي نقص چنان كه خودمان مي خواهيم داشته باشيم‚ كداميك از ما مي توانيم آن چه را در حالت كلان براي جامعه پيشنهاد مي دهيم در خانه خودمان به نحو احسن انجام دهيم چنان كه مورد انتقاد اطرافيانمان قرار نگيريم‚ متهم به كج فهمي يا اعمال نظر شخصيمان نشويم
نگوييد من! چون كه باور نمي كنم: همه ما كمابيش با اين جمله كه “ تو فقط به خودت فكر مي كني“ بار ها متهم شده ايم
و حالا چطور كار هاي يك مسئول مملكتي را نقد مي كنيم و او را به باد فحش و ناسزا مي گيريم؟
ببينيد منظور من دفاع از كساني نيست كه نسبت به كارشان متعهد نيستند
منظور من اين است آيا خود ما همواره در انجام دادن وظايفمان صادقانه تمام كوششمان را كرده ايم‚ آيا ما گاهي وسوسه نمي شويم؟ آيا گاهي به وسوسه هايمان گوش نمي كنيم؟ و آيا اگر چنين هستيم چطور با اين اطمينان و اعتماد به نفس از ديگران مي خواهيم كه اينچنين نباشند؟
به نظر من بايد انتقاد كرد اما منصفانه!
بايد انتقاد كرد اما با تعريفي درست از مفاهيم!
بايد انتقاد كرد اما بر طبق اصول علمي!
بايد انتقاد كرد درست لحظه اي كه پيشنهادي هم براي بهبود اوضاع داريم!
اين كه اعتياد بد است را همه مي دانيم‚
و فراموش نكنيد كه اعتياد بد است
همه همين را مي گوييم: اما اعتياد يعني چه؟
در لغت( با مراجعه به اولين فرهنگ لغاتي كه در دسترس بود: يعني فرهنگ جيبي عميد) يعني : عادت كردن‚ خو گرفتن و در محاوره يعني حالتي كه به علت مداومت در مصرف بعضي از دارو ها از قبيل ترياك‚ حشيش و الكل در انسان پيدا مي شود و از ديد گاه تلخون يعني مداومت در انجام كاري كه بدون فكر و قدرت اراده صورت مي گيرد
و از ديدگاه من اقدام به انجام كاري بدون فكر و اراده مي تواند درست نباشد
كساني هستند كه سيگار مي كشند‚ انتقاد جدي متوجه آن ها نيست در حالي كه سم ناشي از دود سيگار آن ها همه را آزار مي دهد‚ در حالي كه معتادين به مواد افيوني ميل به استعمال آن در تنهايي دارند تا بدون مشكل در لذت آن غرق شوند‚ سيگاري ها به راحتي سيگارشان را به ديگران تعارف مي كنند‚ حتي اصرار مي كنند كه ديگران هم بكشند در حالي كه بسياري از معتادين ديگران را از مصرف مواد مخدرد نهي مي كنند( نگوييد كه بسياري هم امر مي كنند‚ مي دانم اما اين را هم مي دانم معتاد اغلب آنقدر ضعيف است كه حتي نمي تواند به درستي لذتش را توضيح دهد و كسي را جذب كند ‚ و در حالت هاي حاد شمايل او خواهد گفت كه اين لذت چه بر سر مصرف كننده خواهد آورد)
دوم: كساني كه عادت دارند به موسيقي با صداي بلند گوش دهند در حالي كه صداي بلند موسيقي به هر شكلش گوش ديگران را به طور خيلي فيزيولوژي آزار مي دهد به غير از تحريك اعصاب كه همه به نوعي دچار آن هستند
كساني كه عادت دارند دير به دير حمام كنند(يعني دو روز يك بار) در حالي كه گمان مي كنند اين امري كاملاً شخصي است: ديگران را با بوي بد بدن خود آزار مي دهند رسماً و شديداً‚ حالا اين كه درست به همين دليل خودشان سر حال نيستند و به پاي ديگران مي پيچند و غرق در ميكروب و هزار آفت ديگر هستند بماند‚ همه ما در باره شيوع شپش حتي در مدارس غير انتفاعي شنيده ايم‚ آيا اين به معناي واقعي كلمه شرم آور نيست؟ از ديدگاه من فاجعه است
و هزار عادت ديگر كه گريبان ما را گرفته اند و ول نمي كنند‚ عادت به غر زدن‚ متشنج كردن وضع موجود‚ غلو كردن در مورد همه چيز‚ به هم زدن آرامش ديگران‚ تحميل خود يا خواسته هايمان به ديگران‚ جاري كردن مشكلات‚ استرس ها و اضطراب هايمان به سمت ديگران‚ توجه كنيد كه بسياري از اين عادات رسماً!! زندگي ديگران را مختل مي كنند
در حالي كه تعبير عام از اعتياد همان ضرري است كه فردي با مواد افيوني تنها به خودش مي زند. در مورد مختل كردن زندگي خانواده و ضرر ملي بعداً صحبت خواهيم كرد.
ببينيد اين امري روشن است: فكر كردن سخت است‚ طبق اصل لاگرانژ همه چيز به سمت بي نظمي پيش مي رود يعني به سمت فرآيندي كه به انرژي كمتري نياز دارد و فكر نكردن قطعاً به انرژي كمتري نياز دارد پس اين امري دور از ذهن نيست كه كساني فكر نمي كنند‚ اما در اين صفحات ما خوش داريم با كساني روبرو شويم كه فكر مي كنند: اگر فكر كنيم هيچ اعتيادي نخواهيم داشت
يا مي توانيم كه اعتيادي نداشته باشيم‚باور كنيد!
و اگر مي خواهيم اعتياد داشته باشيم‚مي خواهيم كه داشته باشيم‚ آگاهانه باشد‚ حواسمان باشد به حقوق ديگران تجاوز نكنيم و اين تنها در حيطه رفتار هاي خودمان باشد و ........
اگر نمي شود دورش را خط بكشيم فراموش نكنيد ديگران مهم هستند و حقوقي دارند كه بايد رعايت كنيم همچنان كه ما مهميم و حقوقي داريم كه ديگران بايد رعايت كنند‚ به اين ترتيب نه زندگي ديگران مختل مي شوند نه دچار ضرر ملي مي شويم!
و همين درست آغاز همه بدبختي هاي ما است
حقوق خودمان و ديگران و رعايت نكردن آن ها‚ و قبل از همه چيز فكر نكردن به آن ها
تا بعد
روزگار همه تان خوش
تلخون
چيز هايي در سرم مي چرخد مي خواهم بنويسمشان
به آن ها فكر مي كنم و همين فكر كردن جلوي نوشتنشان را مي گيرد‚ هنوز كامل نشده اند
چيزي كه در وبلاگ ها زياد به چشم مي خورد سرخوردگي در داشتن يك رابطه است
توجه كنيد مي گويم يك رابطه و درمورد نوع رابطه و عنصر مربوطه حرف نمي زنم‚ مي توان نام آن را رابطه با دنياي پيرامون نهاد يا چيزي از اين قبيل
چرا اكثراً نمي توانيم با دنيا رابطه معقولي بر قرار كنيم؟ اين همه احساس تنهايي براي چيست؟ ناگفته نماند كه تنهايي گريبان مرا هم زياد مي گيرد‚ شايد آن قدر به آن عادت كرده ام كه تقريباً دوستش دارم‚ آن قدر كه با او راحت تر هستم‚ نمي دانم!
شايد اين تنهايي از جايي سرچشمه مي گيرد كه ما تعريف درستي از بهانه هاي زنده بودن نداريم
هر چيزي بايد تعريفي داشته باشد‚ حتي خيلي شخصي تا بتوان از آن استفاده كرد‚ قضيه ثابت كرد يا رد كرد‚ تا بتوان شكل هندسي آن را رسم كرد
بدون تعريفي از خط و نقطه و فضا و زاويه و منحني چطور مي توانيم شكل زندگي را رسم كنيم؟
و ما اگر تعريف درستي از مفاهيمي كه با آن ها زندگي مي كنيم نداشته باشيم‚ حد اقل براي خودمان‚ تعريفي روشن با حد اقل كلمات‚ كوتاه و رسا‚ سهل و ممتنع‚ چطور ديگران را نقد مي كنيم‚ با كدام بهانه‚ با كدام ارزش
ما به راحتي مردم را نقد مي كنيم‚ دولت ها را نقد مي كنيم بدون داشتن تعريفي فني از نقد
كدام يك از ما توانسته ايم خانواده اي بي نقص چنان كه خودمان مي خواهيم داشته باشيم‚ كداميك از ما مي توانيم آن چه را در حالت كلان براي جامعه پيشنهاد مي دهيم در خانه خودمان به نحو احسن انجام دهيم چنان كه مورد انتقاد اطرافيانمان قرار نگيريم‚ متهم به كج فهمي يا اعمال نظر شخصيمان نشويم
نگوييد من! چون كه باور نمي كنم: همه ما كمابيش با اين جمله كه “ تو فقط به خودت فكر مي كني“ بار ها متهم شده ايم
و حالا چطور كار هاي يك مسئول مملكتي را نقد مي كنيم و او را به باد فحش و ناسزا مي گيريم؟
ببينيد منظور من دفاع از كساني نيست كه نسبت به كارشان متعهد نيستند
منظور من اين است آيا خود ما همواره در انجام دادن وظايفمان صادقانه تمام كوششمان را كرده ايم‚ آيا ما گاهي وسوسه نمي شويم؟ آيا گاهي به وسوسه هايمان گوش نمي كنيم؟ و آيا اگر چنين هستيم چطور با اين اطمينان و اعتماد به نفس از ديگران مي خواهيم كه اينچنين نباشند؟
به نظر من بايد انتقاد كرد اما منصفانه!
بايد انتقاد كرد اما با تعريفي درست از مفاهيم!
بايد انتقاد كرد اما بر طبق اصول علمي!
بايد انتقاد كرد درست لحظه اي كه پيشنهادي هم براي بهبود اوضاع داريم!
اين كه اعتياد بد است را همه مي دانيم‚
و فراموش نكنيد كه اعتياد بد است
همه همين را مي گوييم: اما اعتياد يعني چه؟
در لغت( با مراجعه به اولين فرهنگ لغاتي كه در دسترس بود: يعني فرهنگ جيبي عميد) يعني : عادت كردن‚ خو گرفتن و در محاوره يعني حالتي كه به علت مداومت در مصرف بعضي از دارو ها از قبيل ترياك‚ حشيش و الكل در انسان پيدا مي شود و از ديد گاه تلخون يعني مداومت در انجام كاري كه بدون فكر و قدرت اراده صورت مي گيرد
و از ديدگاه من اقدام به انجام كاري بدون فكر و اراده مي تواند درست نباشد
كساني هستند كه سيگار مي كشند‚ انتقاد جدي متوجه آن ها نيست در حالي كه سم ناشي از دود سيگار آن ها همه را آزار مي دهد‚ در حالي كه معتادين به مواد افيوني ميل به استعمال آن در تنهايي دارند تا بدون مشكل در لذت آن غرق شوند‚ سيگاري ها به راحتي سيگارشان را به ديگران تعارف مي كنند‚ حتي اصرار مي كنند كه ديگران هم بكشند در حالي كه بسياري از معتادين ديگران را از مصرف مواد مخدرد نهي مي كنند( نگوييد كه بسياري هم امر مي كنند‚ مي دانم اما اين را هم مي دانم معتاد اغلب آنقدر ضعيف است كه حتي نمي تواند به درستي لذتش را توضيح دهد و كسي را جذب كند ‚ و در حالت هاي حاد شمايل او خواهد گفت كه اين لذت چه بر سر مصرف كننده خواهد آورد)
دوم: كساني كه عادت دارند به موسيقي با صداي بلند گوش دهند در حالي كه صداي بلند موسيقي به هر شكلش گوش ديگران را به طور خيلي فيزيولوژي آزار مي دهد به غير از تحريك اعصاب كه همه به نوعي دچار آن هستند
كساني كه عادت دارند دير به دير حمام كنند(يعني دو روز يك بار) در حالي كه گمان مي كنند اين امري كاملاً شخصي است: ديگران را با بوي بد بدن خود آزار مي دهند رسماً و شديداً‚ حالا اين كه درست به همين دليل خودشان سر حال نيستند و به پاي ديگران مي پيچند و غرق در ميكروب و هزار آفت ديگر هستند بماند‚ همه ما در باره شيوع شپش حتي در مدارس غير انتفاعي شنيده ايم‚ آيا اين به معناي واقعي كلمه شرم آور نيست؟ از ديدگاه من فاجعه است
و هزار عادت ديگر كه گريبان ما را گرفته اند و ول نمي كنند‚ عادت به غر زدن‚ متشنج كردن وضع موجود‚ غلو كردن در مورد همه چيز‚ به هم زدن آرامش ديگران‚ تحميل خود يا خواسته هايمان به ديگران‚ جاري كردن مشكلات‚ استرس ها و اضطراب هايمان به سمت ديگران‚ توجه كنيد كه بسياري از اين عادات رسماً!! زندگي ديگران را مختل مي كنند
در حالي كه تعبير عام از اعتياد همان ضرري است كه فردي با مواد افيوني تنها به خودش مي زند. در مورد مختل كردن زندگي خانواده و ضرر ملي بعداً صحبت خواهيم كرد.
ببينيد اين امري روشن است: فكر كردن سخت است‚ طبق اصل لاگرانژ همه چيز به سمت بي نظمي پيش مي رود يعني به سمت فرآيندي كه به انرژي كمتري نياز دارد و فكر نكردن قطعاً به انرژي كمتري نياز دارد پس اين امري دور از ذهن نيست كه كساني فكر نمي كنند‚ اما در اين صفحات ما خوش داريم با كساني روبرو شويم كه فكر مي كنند: اگر فكر كنيم هيچ اعتيادي نخواهيم داشت
يا مي توانيم كه اعتيادي نداشته باشيم‚باور كنيد!
و اگر مي خواهيم اعتياد داشته باشيم‚مي خواهيم كه داشته باشيم‚ آگاهانه باشد‚ حواسمان باشد به حقوق ديگران تجاوز نكنيم و اين تنها در حيطه رفتار هاي خودمان باشد و ........
اگر نمي شود دورش را خط بكشيم فراموش نكنيد ديگران مهم هستند و حقوقي دارند كه بايد رعايت كنيم همچنان كه ما مهميم و حقوقي داريم كه ديگران بايد رعايت كنند‚ به اين ترتيب نه زندگي ديگران مختل مي شوند نه دچار ضرر ملي مي شويم!
و همين درست آغاز همه بدبختي هاي ما است
حقوق خودمان و ديگران و رعايت نكردن آن ها‚ و قبل از همه چيز فكر نكردن به آن ها
تا بعد
روزگار همه تان خوش
تلخون
سهشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۰
سلام تلخون هستم
سر جدتان جملات آهنگين ياد داشته هاي قبلي را نقد ادبي هنري نكنيد
اين ها چيز هايي هستند مثل:
حالا از ما كه گذشت
بعد از اين اگر شبي نصف شبي
به كَسوني مثل ما قلندر و مست و خراب برخوردي
اوون چشا رو هم بذار
يا اقلاَ ديگه اين ريختي بهش نيگا نكون
آخه من قربون هيكلت برم
اگه هر نيگا بخواد اين جوري آتيش بزنه
تا به حال تمومه دنيا مي باهاس مرده باشند
--------
و البته جملات آهنگين تلخون به پايه گلايه هاي « خر خراط» شهر قصه نمي رسد
به ياد كودكي هاي از دست رفته مان لطفاً گويه هاي آقا خره را ريتميك بخوانيد شايد اداي ديني شود به «بيژن مفيد»
يادش گرامي
سر جدتان جملات آهنگين ياد داشته هاي قبلي را نقد ادبي هنري نكنيد
اين ها چيز هايي هستند مثل:
حالا از ما كه گذشت
بعد از اين اگر شبي نصف شبي
به كَسوني مثل ما قلندر و مست و خراب برخوردي
اوون چشا رو هم بذار
يا اقلاَ ديگه اين ريختي بهش نيگا نكون
آخه من قربون هيكلت برم
اگه هر نيگا بخواد اين جوري آتيش بزنه
تا به حال تمومه دنيا مي باهاس مرده باشند
--------
و البته جملات آهنگين تلخون به پايه گلايه هاي « خر خراط» شهر قصه نمي رسد
به ياد كودكي هاي از دست رفته مان لطفاً گويه هاي آقا خره را ريتميك بخوانيد شايد اداي ديني شود به «بيژن مفيد»
يادش گرامي
سلام من تلخون هستم
(2)
دلم تنگ است از نامردمي ها
از آن بي غيرتي سردر گمي ها
در آن تنهايي شفاف شب ها
دلي بي حرف دارم با تو اما
بيا باش و فقط پيغمبري كن
من گمراه را هم رهبري كن
فقط يك دست تو بر شانه كافي است
دعاي خير تو تا خانه كافي است
سرم سنگين ز خواب نا خوشي ها است
تنم رنگين ز داغ سر خوشي ها است
بيا‚ با تو ولي كاري ندارم
به روي دوش تو باري ندارم
نه حرفي نه گزندي نه كلامي
نه زخمي نه چرايي نه پيامي
ببين! عشقت مرا پرپر نكرده
نديدت بال من بي پر نكرده!
نبودت گاه دل را مي فشارد
به جايش‚ روح لحظه مي شمارد
ببين! عاصي منم‚ طاغي منم‚ من
در عشق آباد هم باقي منم‚ من
صفاي عاشقي در جان من هست
وفا در اشك چون باران من هست
اگر چشمم دمي چشمت ببيند
برايم زندگي معني بگيرد
مرا با تو دگر حرفي نمانده
به ابر آسمان برفي نمانده
در آن روز سپيد و شاد برفي
نه ذكري ماند‚ نه گفتي نه حرفي
از آن بند گران بستگي ها
منم آزاد از وابستگي ها
تلخون
17/11/75
(2)
دلم تنگ است از نامردمي ها
از آن بي غيرتي سردر گمي ها
در آن تنهايي شفاف شب ها
دلي بي حرف دارم با تو اما
بيا باش و فقط پيغمبري كن
من گمراه را هم رهبري كن
فقط يك دست تو بر شانه كافي است
دعاي خير تو تا خانه كافي است
سرم سنگين ز خواب نا خوشي ها است
تنم رنگين ز داغ سر خوشي ها است
بيا‚ با تو ولي كاري ندارم
به روي دوش تو باري ندارم
نه حرفي نه گزندي نه كلامي
نه زخمي نه چرايي نه پيامي
ببين! عشقت مرا پرپر نكرده
نديدت بال من بي پر نكرده!
نبودت گاه دل را مي فشارد
به جايش‚ روح لحظه مي شمارد
ببين! عاصي منم‚ طاغي منم‚ من
در عشق آباد هم باقي منم‚ من
صفاي عاشقي در جان من هست
وفا در اشك چون باران من هست
اگر چشمم دمي چشمت ببيند
برايم زندگي معني بگيرد
مرا با تو دگر حرفي نمانده
به ابر آسمان برفي نمانده
در آن روز سپيد و شاد برفي
نه ذكري ماند‚ نه گفتي نه حرفي
از آن بند گران بستگي ها
منم آزاد از وابستگي ها
تلخون
17/11/75
سلام من تلخون هستم
از آن جا كه سه روزي نيستم تلافي اش را يكباره در مي آورم
شما اين ها را در طي سه روز بخوانيد لطفاً!!
(1)
به خواب من نيا اي وهم آبي
به دنبالم نيا‚ خوابي سرابي
دلم مي خواست امشب باز باشم
رها و شاد در پرواز باشم
روم آن سوي بهت كهكشان ها
در اعماق دل آتشفشان ها
به رويايم نيا اي وهم شيرين
كه بدخلقي كنم با ماه سيمين
نفس تنگي امانم را بريده
و دلتنگي توانم را دريده
ببين اين روز ها هم مويه جرم است
كنار رود ها بيتوته جرم است
بيا امشب هوايي است ما را
هواي ساقي و ناي است ما را
ببين! خورشيد ما را قطعه كردند
رخ اشراق را صد وصله كردند
بيا با تو ولي كاري ندارم
به روي دوش تو باري ندارم
بيا وقت سفر رويت ببينم
تو باشي من فراسويت ببينم
بيا از معجزات جام مي گو
از آن خيام آن فرخنده پي گو
دگر روز فراموشيست ما را
ز عهد شاعري كوري است ما را
از آن صاحبدلان و نيكمردان
به آهي نيست يادي نزد ياران
ادامه دارد
تلخون
17/11/75
از آن جا كه سه روزي نيستم تلافي اش را يكباره در مي آورم
شما اين ها را در طي سه روز بخوانيد لطفاً!!
(1)
به خواب من نيا اي وهم آبي
به دنبالم نيا‚ خوابي سرابي
دلم مي خواست امشب باز باشم
رها و شاد در پرواز باشم
روم آن سوي بهت كهكشان ها
در اعماق دل آتشفشان ها
به رويايم نيا اي وهم شيرين
كه بدخلقي كنم با ماه سيمين
نفس تنگي امانم را بريده
و دلتنگي توانم را دريده
ببين اين روز ها هم مويه جرم است
كنار رود ها بيتوته جرم است
بيا امشب هوايي است ما را
هواي ساقي و ناي است ما را
ببين! خورشيد ما را قطعه كردند
رخ اشراق را صد وصله كردند
بيا با تو ولي كاري ندارم
به روي دوش تو باري ندارم
بيا وقت سفر رويت ببينم
تو باشي من فراسويت ببينم
بيا از معجزات جام مي گو
از آن خيام آن فرخنده پي گو
دگر روز فراموشيست ما را
ز عهد شاعري كوري است ما را
از آن صاحبدلان و نيكمردان
به آهي نيست يادي نزد ياران
ادامه دارد
تلخون
17/11/75
دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۰
سلام به همگي
بابا من يه چيزي گفتم در مورد ركيك گفتن شما چرا به خودتان برداشتيد!
هر اندازه دوست داريد ركيك حرف بزنيد‚ قبلاَ كه همه پاستوريزه حرف مي زدند به اين جا رسيديم حالا شما ركيك حرف بزنيد ببينيم به كجا مي رسيم
اوف به زمانه اي كه اين پندار رو در ما زنده كرده كه چون نمي تونيم درد رو بيان كنيم بايد به زبان ركيك بگوييم تا همه بشنوند يا شايد همه به طور عمدي داريم به اين سمت هدايت مي شويم؟
نظر شما چيه؟
من همه مقصودم اين است كه آيا درسته اجازه بدهيم همه چيز هاي خوب را از ما بگيرند؟ خوب زندگي كردن را؟ خوب ياد گرفتن را؟ خوب فكر كردن را؟ خوب خوردن خوب پوشيدن و هزار تا خوب ديگر و حالا خوب حرف زدن را هم از ما گرفته اند
آقاي نماينده ركيك گويان الان ما چه داريم؟ كو سعدي‚ مولانا‚ ايرج ميزرا‚ ميرزاده عشقي
به كجا مي رويم؟
ما را وادار كرده اند كه براي بيان درد نا زيبا ترين كلمات را انتخاب كنيم تا موجه نباشيم
تا كساني كه خوب فكر مي كنند و ما را در نمي يابند همچنان در نيابند
تا ما طبقه اي باشيم از همان طبقه كلاه مخملي هاي فيلمفارسي
بله بيان درد خوب است
وقتي كه زلزله مي آيد و كسي زخمي مي شود بايد براي جلوگيري از خونريزي از گل استفاده كرد بدون در نظر گرفتن عفونت
و حالا زلزله آمده و ما مجبوريم براي جلوگيري از خونريزي از گل استفاده كنيم
باشد استفاده كنيم
اما يكي به من بگويد كي زمان مداوا مي رسد
زمان تميز شدن و درمان كي فرا مي رسد؟
باشه آقاي نماينده ركيك گويان خونريزي را با گل بگير ولي به من بگو كي مداوا مي كني؟
بابا من يه چيزي گفتم در مورد ركيك گفتن شما چرا به خودتان برداشتيد!
هر اندازه دوست داريد ركيك حرف بزنيد‚ قبلاَ كه همه پاستوريزه حرف مي زدند به اين جا رسيديم حالا شما ركيك حرف بزنيد ببينيم به كجا مي رسيم
اوف به زمانه اي كه اين پندار رو در ما زنده كرده كه چون نمي تونيم درد رو بيان كنيم بايد به زبان ركيك بگوييم تا همه بشنوند يا شايد همه به طور عمدي داريم به اين سمت هدايت مي شويم؟
نظر شما چيه؟
من همه مقصودم اين است كه آيا درسته اجازه بدهيم همه چيز هاي خوب را از ما بگيرند؟ خوب زندگي كردن را؟ خوب ياد گرفتن را؟ خوب فكر كردن را؟ خوب خوردن خوب پوشيدن و هزار تا خوب ديگر و حالا خوب حرف زدن را هم از ما گرفته اند
آقاي نماينده ركيك گويان الان ما چه داريم؟ كو سعدي‚ مولانا‚ ايرج ميزرا‚ ميرزاده عشقي
به كجا مي رويم؟
ما را وادار كرده اند كه براي بيان درد نا زيبا ترين كلمات را انتخاب كنيم تا موجه نباشيم
تا كساني كه خوب فكر مي كنند و ما را در نمي يابند همچنان در نيابند
تا ما طبقه اي باشيم از همان طبقه كلاه مخملي هاي فيلمفارسي
بله بيان درد خوب است
وقتي كه زلزله مي آيد و كسي زخمي مي شود بايد براي جلوگيري از خونريزي از گل استفاده كرد بدون در نظر گرفتن عفونت
و حالا زلزله آمده و ما مجبوريم براي جلوگيري از خونريزي از گل استفاده كنيم
باشد استفاده كنيم
اما يكي به من بگويد كي زمان مداوا مي رسد
زمان تميز شدن و درمان كي فرا مي رسد؟
باشه آقاي نماينده ركيك گويان خونريزي را با گل بگير ولي به من بگو كي مداوا مي كني؟
سلام من تلخون هستم
و ديشب چيزي كشف كردم
ركيك حرف زدن نوعي عصيان است.
اما در برابر چه؟
در برابر سال هايي كه همه اش از ارزش و ضد ارزش صحبت شده است؟
در برابر تربيت سنتي خانواده ها؟
آيا به اين ترتيب نشان داده مي شود كه گوينده خاكي و اهل لوطي گري است؟
يا اين كه تخليه خشم فرو خورده اي است كه در نسلي لانه كرده و تمام و نمي شود؟
يك ديدگاه هم مي ماند و آن نوع تربيت خانواده هاست كه در اين جا كاري به آن ندارم چون هدف من خانواده هايي است كه اينگونه صحبت كردن در ايشان متدوال نيست
آقا پدرام اين گونه نوشته ها را مي خواند و كلي مي خندند گاهي من هم همينطور و شايد بسياري از كساني كه مي خوانند همينطور باشند اما همان آقا پدرام اگر كسي با او ركيك حرف بزند خشمگين مي شود و در برابر چراهاي من ميگويد براي اين كه در نوشته ها طنز قضيه مهم است
خوب اين را شايد آدم هاي زيادي بگويند اما به مرور زمان عادت مي شود بدرنگي ماجرا از بين مي رود و تبديل به يك فرهنگ فراگير شده طبقه متوسط به بالاي جامعه را هم مي گيرد
به تازگي آدم هاي زيادي را ديدم كه اين گونه حرف مي زدند از مهندس فيلسوفش بگير تا هنرمند متعهدش
و همه هم طنز ماجرا را در نظر مي گيرند
شايد خواندنش مفرح ! باشد شايد بعضي بگويند بيان درد است به اين صورت
اما ترس اين جا است كه دارد جا مي افتد
اين فرهنگ لومپني از گونه پست آن است كه دارد براي خودش جا باز مي كند
لومپن يك كلمه هلندي است به معناي دهقان. پس از انقلاب روسيه به دهقاناني اتلاق شد كه به شهر ها مهاجرت كردند
و كنايه از كساني بود بدون داشتن فرهنگ شهري به شهر ها مهاجرت كردند و طبقه اي از مردم را نو فرهنگ و پس از آن نو كيسه را تشكيل دادند
در سينماي ايران به كلاه مخملي ها لومپن گفته شد
با تلفن حرف زدم و دلم گرفت بي توجهي به اتفاقاتي كه در سطح جامعه مي افتد خوب است‚ آرامش زندگي آدم را مختل نمي كند و من اينطور نيستم هر نا بساماني كه در اطراف من رخ مي دهد آشفته ام مي كند و مدتي بايد فكر كنم تا بتوانم راه حلي براي رفع آن نابساماني پيدا كنم
اين حرف داستايفسكي وصف الحال من است
«ما در برابر همه چيز و همه كس مسئوليم»
بهانه بزرگي است براي اختلال آرامش زندگي
و فضولي به زندگي ديگران اما بايد در همين هم مرز ها را شناخت همان مرز هاي معروف كه تلخون خودش را براي آن ها زيادي پاره مي كند: حقوق و آزادي و از اين حرف ها
بگذريم
در مورد لومپن ها حرف مي زدم
لومپن ها بي كار‚ ناموس پرست‚ ساده و بزن بهادر بودند
آرزوهايشان ساده و پيش پا افتاده بود اما همان ها هم دست يافتني نبود
پوشش ساده‚ غذاي ساده و زندگي ساده داشتند
در بهترين حالت رفتار هاي لوطي منشانه هم داشتند
در دين و مذهب هم به گونه خودشان عمل مي كردند علم بلند مي كردند عرق هم مي خوردند اهل نماز و روزه نبودند ناموس پرستي ديني هم داشتند
و حرف زدني ويژه خودشان
كلمات كوتاه شده و جملات پاره پاره
از ميان همه چيز هايي كه مي شد از اين فرهنگ گرفت مثل آرزو هاي ساده‚ و رفتار هاي لوطي وار و نگاه ساده به زندگي تنها گويش آن ها در ميان آدم ها جا باز كرد آن هم با اضافه كردن استعارت و كلماتي كه به سمت ركاكت!! پيش مي رفت
حالا بسياري از آدم ها را مي بينيم از طبقه متوسط اجتماع از نظر فرهنگي و اقتصادي كه به بهانه بيان درد سياه حرف مي زنند يا لحني لومپن وار دارند
من مي ترسم از اين كه ديگر هر جا بروم اينگونه كلمات را بشنوم. از اين كه اين پدران و مادران آينده ذهن كودكانشان را با اين كلمات و جملات سياه پرورش دهند. ديده ام و شنيده ام و مي ترسم‚ يادتان بماند كه طنز بيان درد است به شيوه اي شيرين و مودبانه و چيز هايي كه اخيراً باب شده و مي شنويم هزل و يا هجو اند و يا نمي دانم چه هستند فقط مي دانم طنز نيستند
اعتدال شيوه خوبي است
سر جدتان اين همه ركيك حرف نزنيد
مي ترسم
تا بعد
روزگارهمه تان خوش
تلخون
15/11/80
و ديشب چيزي كشف كردم
ركيك حرف زدن نوعي عصيان است.
اما در برابر چه؟
در برابر سال هايي كه همه اش از ارزش و ضد ارزش صحبت شده است؟
در برابر تربيت سنتي خانواده ها؟
آيا به اين ترتيب نشان داده مي شود كه گوينده خاكي و اهل لوطي گري است؟
يا اين كه تخليه خشم فرو خورده اي است كه در نسلي لانه كرده و تمام و نمي شود؟
يك ديدگاه هم مي ماند و آن نوع تربيت خانواده هاست كه در اين جا كاري به آن ندارم چون هدف من خانواده هايي است كه اينگونه صحبت كردن در ايشان متدوال نيست
آقا پدرام اين گونه نوشته ها را مي خواند و كلي مي خندند گاهي من هم همينطور و شايد بسياري از كساني كه مي خوانند همينطور باشند اما همان آقا پدرام اگر كسي با او ركيك حرف بزند خشمگين مي شود و در برابر چراهاي من ميگويد براي اين كه در نوشته ها طنز قضيه مهم است
خوب اين را شايد آدم هاي زيادي بگويند اما به مرور زمان عادت مي شود بدرنگي ماجرا از بين مي رود و تبديل به يك فرهنگ فراگير شده طبقه متوسط به بالاي جامعه را هم مي گيرد
به تازگي آدم هاي زيادي را ديدم كه اين گونه حرف مي زدند از مهندس فيلسوفش بگير تا هنرمند متعهدش
و همه هم طنز ماجرا را در نظر مي گيرند
شايد خواندنش مفرح ! باشد شايد بعضي بگويند بيان درد است به اين صورت
اما ترس اين جا است كه دارد جا مي افتد
اين فرهنگ لومپني از گونه پست آن است كه دارد براي خودش جا باز مي كند
لومپن يك كلمه هلندي است به معناي دهقان. پس از انقلاب روسيه به دهقاناني اتلاق شد كه به شهر ها مهاجرت كردند
و كنايه از كساني بود بدون داشتن فرهنگ شهري به شهر ها مهاجرت كردند و طبقه اي از مردم را نو فرهنگ و پس از آن نو كيسه را تشكيل دادند
در سينماي ايران به كلاه مخملي ها لومپن گفته شد
با تلفن حرف زدم و دلم گرفت بي توجهي به اتفاقاتي كه در سطح جامعه مي افتد خوب است‚ آرامش زندگي آدم را مختل نمي كند و من اينطور نيستم هر نا بساماني كه در اطراف من رخ مي دهد آشفته ام مي كند و مدتي بايد فكر كنم تا بتوانم راه حلي براي رفع آن نابساماني پيدا كنم
اين حرف داستايفسكي وصف الحال من است
«ما در برابر همه چيز و همه كس مسئوليم»
بهانه بزرگي است براي اختلال آرامش زندگي
و فضولي به زندگي ديگران اما بايد در همين هم مرز ها را شناخت همان مرز هاي معروف كه تلخون خودش را براي آن ها زيادي پاره مي كند: حقوق و آزادي و از اين حرف ها
بگذريم
در مورد لومپن ها حرف مي زدم
لومپن ها بي كار‚ ناموس پرست‚ ساده و بزن بهادر بودند
آرزوهايشان ساده و پيش پا افتاده بود اما همان ها هم دست يافتني نبود
پوشش ساده‚ غذاي ساده و زندگي ساده داشتند
در بهترين حالت رفتار هاي لوطي منشانه هم داشتند
در دين و مذهب هم به گونه خودشان عمل مي كردند علم بلند مي كردند عرق هم مي خوردند اهل نماز و روزه نبودند ناموس پرستي ديني هم داشتند
و حرف زدني ويژه خودشان
كلمات كوتاه شده و جملات پاره پاره
از ميان همه چيز هايي كه مي شد از اين فرهنگ گرفت مثل آرزو هاي ساده‚ و رفتار هاي لوطي وار و نگاه ساده به زندگي تنها گويش آن ها در ميان آدم ها جا باز كرد آن هم با اضافه كردن استعارت و كلماتي كه به سمت ركاكت!! پيش مي رفت
حالا بسياري از آدم ها را مي بينيم از طبقه متوسط اجتماع از نظر فرهنگي و اقتصادي كه به بهانه بيان درد سياه حرف مي زنند يا لحني لومپن وار دارند
من مي ترسم از اين كه ديگر هر جا بروم اينگونه كلمات را بشنوم. از اين كه اين پدران و مادران آينده ذهن كودكانشان را با اين كلمات و جملات سياه پرورش دهند. ديده ام و شنيده ام و مي ترسم‚ يادتان بماند كه طنز بيان درد است به شيوه اي شيرين و مودبانه و چيز هايي كه اخيراً باب شده و مي شنويم هزل و يا هجو اند و يا نمي دانم چه هستند فقط مي دانم طنز نيستند
اعتدال شيوه خوبي است
سر جدتان اين همه ركيك حرف نزنيد
مي ترسم
تا بعد
روزگارهمه تان خوش
تلخون
15/11/80
سلام دوستان وبلاگي من پدرام هستم
اين چند روزه سرم خيلي شلوغ بود و هست .در گيري هايي در زمينه ....بگذريم.
امروز تصميم بر نوشتن نداشتم ولي محبت دوستاني به ويژه هيس-بامداد-سيزيف-رضا علي -اخترك و بقيه اي كه با عرض شرمندگي از قلم افتاده اند – اي ميل هاشون و لينك هايي كه از سر لطف به اين وبلاگ بي آب و رنگ من و تلخون ميدن وادارم كرد كه همين چند خط رو جهت تشكر و ياد آوري شعر زير تايپ كنم:
..... ساحل افتاده گفت: گرچه بسي زيستم
هيچ نه معلوم شد – آه كه من كيستم
موج زخود رفته اي – نيز خراميد و گفت:
هستم اگر ميروم – گر نروم نيستم.
......
اقبال لاهوري ( اگر اشتباه نكرده با شم !!)
تا بعد....
pedrams@yahoo.com
اين چند روزه سرم خيلي شلوغ بود و هست .در گيري هايي در زمينه ....بگذريم.
امروز تصميم بر نوشتن نداشتم ولي محبت دوستاني به ويژه هيس-بامداد-سيزيف-رضا علي -اخترك و بقيه اي كه با عرض شرمندگي از قلم افتاده اند – اي ميل هاشون و لينك هايي كه از سر لطف به اين وبلاگ بي آب و رنگ من و تلخون ميدن وادارم كرد كه همين چند خط رو جهت تشكر و ياد آوري شعر زير تايپ كنم:
..... ساحل افتاده گفت: گرچه بسي زيستم
هيچ نه معلوم شد – آه كه من كيستم
موج زخود رفته اي – نيز خراميد و گفت:
هستم اگر ميروم – گر نروم نيستم.
......
اقبال لاهوري ( اگر اشتباه نكرده با شم !!)
تا بعد....
pedrams@yahoo.com
شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۰
سلام من تلخون هستم
مدتي است كه فكر مي كنم چيز هايي بنويسم اما همين فكر كردن جلوي نوشتنم را مي گيرد
از غربال ذهنم اين ها رد شده است:
1- من مي ترسم‚ گاهي بسيار زياد
2- من نمي فهمم گاهي خيلي بيشتر از هميشه و از كودكي آموخته و عادت كرده ام تا هر چيزي را بفهمم. تنها دانستن كمكم نمي كند.
4ـ من زندگي كردن بلد نيستم. يعني نمي دانم بايد چه كار كرد تا بتوان راضي بود
5- اصلاَ راضي بودن چه معنايي دارد و چه حيطه اي را در بر مي گيرد
گاهي آدم مجبور مي شود خودش را به نديدن بزند؛ به قول موش عاشق شهر قصه :
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
هر چي من بهش نصيحت مي كنم كه آخه آدم عاقل ديگه عاشق نمي شه
مي گه يا قسم آدم دل نميشه يا اگر شد ديگه عاقل نمي شه
مي گه هر سكه مي شه قلب باشه
اما هرچي قلب شد دل نمي شه
مي گه يك دل مگه از فولاده
هيچ چيزي نبينه يا اگر چيزي ديد خم به ابروش نياره
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
------
ديروز مردي را ديدم ادعاي روشنفكري و تجددش مي شد شديد: در ميني بوسي زپرتي نشسته بود به سمت ديزين ‚ سيگارش را روشن كرد و كشيد و در مقايل اعتراض معترضي چشمي گفت و پنجره را باز كرد و به سيگار كشيدن ادامه داد‚ به خيال خودش همه دود ها را به بيرون مي فرستاد بي توجه به اين كه فشار هواي بيرون دود ها را دوباره به داخل مي راند‚ و وجدانش راحت بود و زبانش دراز
و كساني را ديدم كه گرم و سر خوش از ورزش مفرح اسكي بي خيال از اين كه همراهشان 3 ساعت است كه در سرماي ديزين روي صندلي تله اسكي خراب مانده غر مي زدند از اين كه دير شد و راست يا دروغ نگران همسران از برگ گل نازكتري بودند كه در خانه هاي گرمشان صبور و رام انتظار ايشان را مي كشند
و تا كي آدم ها مي خواهند به خودشان فكر كنند و دلشان براي ديگراني كه در زحمتند نلرزد‚ اين ها كساني هستند كه به گاه نيازمندي از همه متوقعند و هنگام بي نيازي همه چيز جز خودشان را فراموش مي كنند.
اخيراَ باب شده است بسياري هنگام گلايه از اوضاع جاري مي گويند: ما ايراني ها
اين را در بلاگ «يك گاز سيب سرخ» هم خواندم؛ خودم هم مدتي گرفتارش بودم؛ ترك اعتياد كردم نمي دانم چرا وقتي مي شنوم يا مي خوانمش كلافه مي شوم ولي راستش انگار گريزي هم نيست.
و اما در مورد ركيك حرف زدن:
گاهي در بلاگ ها خوانده ايم‚ و شايد خنده مان هم گرفته است چرا كه ما در خواندن‚ نويسنده را آنطور كه مي خواهيم تصور مي كنيم با لحن و گويش دلخواهمان و شايد صدايي گرم و صورتي لوده و نگاهي عميق و شوخ و البته افكاري مثبت چنان كه خوانده ايم‚ آرزو كرده ايم و خوانده ايم
اما اگر همان جملات را بشنويم و حتي گوينده را نبينيم‚كافي است تا لحن و صدايي كه مي شنويم ما را از لحظات خوشي هنگام خواندن هم دلزده كند
به اين موضوع توجه كنيد مهم است چگونه حرف بزنيم
----------
من مي ترسم
گمان مي كنم بسياري از آدم ها قدرت تشخيص نياز و عاطفه و حقوق بديهي انساني و حقوق شهروندي را ندارند
بسياري درك صحيحي از آزادي ندارند يعني به آن فكر نمي كنند تعبير آن ها از آزادي منحصر به بريده هايي از افاضه فضل ديگران است. درك مفهومي صحيح آزادي بدون شناختن حقوق ديگران و خود امكان پذير نيست
و اين شناخت از بررسي رخداد هاي كوچك و جزئي در زندگي به دست مي آيد
خودمان‚ شريك زندگي مان‚ كودكمان‚ دوست و همكار و همسايه مان
سخت است اما غير ممكن نيست
روزگار بدي است
من مي ترسم
باور كنيد
از هوا‚ زمين‚ خدا
و چقدر بد است خودسانسوري
تنها يك چيز مي دانم دشنام دادن و متهم كردن خوب نيست
گاه راهي براي بيرون راندن انرژي خشم از درون باشد اما راهكاري را براي بهتر شدن شرايط نشان نمي دهد
و ما و همه به يك چيز نياز داريم: راهكاري كاربردي براي بهتر شدن و اوضاع
و قبل از آن بايد به درك درستي از « بهتر شدن اوضاع » برسيم
و قبل از آن بايد مفهوم آزادي را درك كنيم‚ تكرار مي كنم درك كنيم‚ دانستن تنها كافي نيست
و قبل از آن بايد حقوق ديگران را بشناسيم و به آن احترام بگذاريم
و قبل از آن بايد حقوق خودمان را بشناسيم
و قبل از آن بايد قدرت تشخيص عاطفه از نياز را داشته باشيم
و قبل از آن بايد خودمان و خواسته هايمان را بشناسيم
و چقدر سخت است
آيا خودمان و خواسته هايمان را مي شناسيم
آيا خواسته هايمان را از غربال واقعيت گذرانده ايم
فكر كنيم
تا بعد
روزگار همه تان خوش
مدتي است كه فكر مي كنم چيز هايي بنويسم اما همين فكر كردن جلوي نوشتنم را مي گيرد
از غربال ذهنم اين ها رد شده است:
1- من مي ترسم‚ گاهي بسيار زياد
2- من نمي فهمم گاهي خيلي بيشتر از هميشه و از كودكي آموخته و عادت كرده ام تا هر چيزي را بفهمم. تنها دانستن كمكم نمي كند.
4ـ من زندگي كردن بلد نيستم. يعني نمي دانم بايد چه كار كرد تا بتوان راضي بود
5- اصلاَ راضي بودن چه معنايي دارد و چه حيطه اي را در بر مي گيرد
گاهي آدم مجبور مي شود خودش را به نديدن بزند؛ به قول موش عاشق شهر قصه :
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
هر چي من بهش نصيحت مي كنم كه آخه آدم عاقل ديگه عاشق نمي شه
مي گه يا قسم آدم دل نميشه يا اگر شد ديگه عاقل نمي شه
مي گه هر سكه مي شه قلب باشه
اما هرچي قلب شد دل نمي شه
مي گه يك دل مگه از فولاده
هيچ چيزي نبينه يا اگر چيزي ديد خم به ابروش نياره
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
------
ديروز مردي را ديدم ادعاي روشنفكري و تجددش مي شد شديد: در ميني بوسي زپرتي نشسته بود به سمت ديزين ‚ سيگارش را روشن كرد و كشيد و در مقايل اعتراض معترضي چشمي گفت و پنجره را باز كرد و به سيگار كشيدن ادامه داد‚ به خيال خودش همه دود ها را به بيرون مي فرستاد بي توجه به اين كه فشار هواي بيرون دود ها را دوباره به داخل مي راند‚ و وجدانش راحت بود و زبانش دراز
و كساني را ديدم كه گرم و سر خوش از ورزش مفرح اسكي بي خيال از اين كه همراهشان 3 ساعت است كه در سرماي ديزين روي صندلي تله اسكي خراب مانده غر مي زدند از اين كه دير شد و راست يا دروغ نگران همسران از برگ گل نازكتري بودند كه در خانه هاي گرمشان صبور و رام انتظار ايشان را مي كشند
و تا كي آدم ها مي خواهند به خودشان فكر كنند و دلشان براي ديگراني كه در زحمتند نلرزد‚ اين ها كساني هستند كه به گاه نيازمندي از همه متوقعند و هنگام بي نيازي همه چيز جز خودشان را فراموش مي كنند.
اخيراَ باب شده است بسياري هنگام گلايه از اوضاع جاري مي گويند: ما ايراني ها
اين را در بلاگ «يك گاز سيب سرخ» هم خواندم؛ خودم هم مدتي گرفتارش بودم؛ ترك اعتياد كردم نمي دانم چرا وقتي مي شنوم يا مي خوانمش كلافه مي شوم ولي راستش انگار گريزي هم نيست.
و اما در مورد ركيك حرف زدن:
گاهي در بلاگ ها خوانده ايم‚ و شايد خنده مان هم گرفته است چرا كه ما در خواندن‚ نويسنده را آنطور كه مي خواهيم تصور مي كنيم با لحن و گويش دلخواهمان و شايد صدايي گرم و صورتي لوده و نگاهي عميق و شوخ و البته افكاري مثبت چنان كه خوانده ايم‚ آرزو كرده ايم و خوانده ايم
اما اگر همان جملات را بشنويم و حتي گوينده را نبينيم‚كافي است تا لحن و صدايي كه مي شنويم ما را از لحظات خوشي هنگام خواندن هم دلزده كند
به اين موضوع توجه كنيد مهم است چگونه حرف بزنيم
----------
من مي ترسم
گمان مي كنم بسياري از آدم ها قدرت تشخيص نياز و عاطفه و حقوق بديهي انساني و حقوق شهروندي را ندارند
بسياري درك صحيحي از آزادي ندارند يعني به آن فكر نمي كنند تعبير آن ها از آزادي منحصر به بريده هايي از افاضه فضل ديگران است. درك مفهومي صحيح آزادي بدون شناختن حقوق ديگران و خود امكان پذير نيست
و اين شناخت از بررسي رخداد هاي كوچك و جزئي در زندگي به دست مي آيد
خودمان‚ شريك زندگي مان‚ كودكمان‚ دوست و همكار و همسايه مان
سخت است اما غير ممكن نيست
روزگار بدي است
من مي ترسم
باور كنيد
از هوا‚ زمين‚ خدا
و چقدر بد است خودسانسوري
تنها يك چيز مي دانم دشنام دادن و متهم كردن خوب نيست
گاه راهي براي بيرون راندن انرژي خشم از درون باشد اما راهكاري را براي بهتر شدن شرايط نشان نمي دهد
و ما و همه به يك چيز نياز داريم: راهكاري كاربردي براي بهتر شدن و اوضاع
و قبل از آن بايد به درك درستي از « بهتر شدن اوضاع » برسيم
و قبل از آن بايد مفهوم آزادي را درك كنيم‚ تكرار مي كنم درك كنيم‚ دانستن تنها كافي نيست
و قبل از آن بايد حقوق ديگران را بشناسيم و به آن احترام بگذاريم
و قبل از آن بايد حقوق خودمان را بشناسيم
و قبل از آن بايد قدرت تشخيص عاطفه از نياز را داشته باشيم
و قبل از آن بايد خودمان و خواسته هايمان را بشناسيم
و چقدر سخت است
آيا خودمان و خواسته هايمان را مي شناسيم
آيا خواسته هايمان را از غربال واقعيت گذرانده ايم
فكر كنيم
تا بعد
روزگار همه تان خوش
اشتراک در:
پستها (Atom)