یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۰

تلخون زياد هم سياه نيست!!!!
او ساعت دوي شب روي سقف ماشين سي ساله اش در يك مجتمع ويلايي بابا كرم مي رقصد ( در شيطان بازي باخته بود و بايد حكم را اجرا مي كرد ‚ طنز ماجرا در خود عمل نبود ‚ در رو كم كني سرعت انجامش بود ‚ هنوز ابلاغ حكم تمام نشده بود تلخون روي سقف ماشينش در حال اجراي آن بود در يك سفر مجردي ‚ بدون آقا پدرام با دو دوست از دو جنس مخالف !!) بعد يكي يك تف آبدار براي رفع بد چشمي پشت درب ويلاها مي اندازد و قبلش هم جلوي خانه مي رقصد و مي خواند لب شيرين لب لعل آي لب شيكر لب لعل
و هزار حكم كمدي شيطنت آميز به ذهنش مي رسد
اما يادم باشد برايتان تعريف كنم چطور تنمان در تمام طول سفر لرزيد اما باز هم رقصيديم و خنديديم و لرزيديم
دوستي ناپيدا دارم‚ به نام فرشاد آقاي گل!!! ‌ كه بار ها برايم اين شعر را خوانده : دم به دم درتو خزان است و بهار
بماند كه مصرع قبلش چيز ها يي مي گويد در اين مايه كه عقل در كله ات و نيست و او با زيركي تمام آن را نمي خواند و من پيش خودم خيال مي كردم كه : عجب چيزي هستم من كه دم به دم خزان و بهارم مي آيد و مي رود و فرشاد جان هم كه مرا نديده اين را مي فهمد
تا بعد روزگار همه تان خوش
تلخون

هیچ نظری موجود نیست: