یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم!
اول :
رويا را ببينيد!! 6 سال پيش تلخون را !!
از اين دنيا اگر كسي يك اتاق در يك ده سبز دور از شهر با كتاب ها و قلم و دوات و سازش بخواهد‚ چيز زيادي خواسته كه بايد او را به خاطر خود خواهي هاي فردي ‚ تصورات واهي نادرست و نابجاي اجتماعي ‚ و آداب و رسوم خرافي سنتي و مذهبي از اين كمترين نيز محروم كرد و تنها رخوت و كسالت و مرگ را در سايه تمام آن چه در بالا گفته شد‚ با افتخار تمام به او هديه كرد؟؟؟؟؟؟؟
---------------
دوم: اين هم يك يادداشت ريتميك ديگر ( سال 74 شايد باشد‚ يادتان مي آيد يك روز در تهران برف سياه باريد؟؟!!‌)

بيا ببين كه فلاكت ز دهر مي بارد
به جاي برف سياهي ز ابر مي بارد
ببين كه برگ درختان كثيف و دود زده
به انتظار صفايي فسرده اند همه
زلال آيينه ها هم ز ننگ زنگ وجود
كثيف و تار شدند‚ اي زلال ها بدرود
ببين كه ابر مصيبت سياه باران است
كه راه تنگ عزيمت بدون پايان است
كه زندگان همه با عشق مرده گي زنده اند
همه مردگان ز درد زندگي مرده اند
ببين بلوغ چه دردي شده به جان زمان
غم ركود چه زخمي شده به پاي زنان
براي هلهله ديگر نفس به حنجره نيست
به چشم تشنه ديوار اشك پنجره نيست
بيا ببين كه چه بر روز حرف آوردند
چه بلايي به سر شعر برف آوردند
چه قفل و بست عظيمي به دست و پاي زدند
چه چفت و بست كثيفي به واي ناي زدند
ببين مرا كه در اين گير و دار مي گندم
ميان گند و كثافت اسير و دربندم
:
:
--------
باز به نظر نا تمام مي رسد؟!!
خوب نا تمام است

ياد داشت شده در يك روز مثل همه روز هاي ديگر پارك دانشجو جلوي تئاتر شهر
تلخون

هیچ نظری موجود نیست: