شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۰

فقط به خاطر تو كه امشب غربت درمان ناشدني مرا التيادم دادي
سلام من تلخون هستم!

اول اميدوارم خوب باشي

دوم: نشسته بودم سرد و سخت‚ و وبلاگ مي خواندم ‚ سه روزي است پدرام را نديده ام ‚ همه كار هايم بر عكس است وقتي دلم برايش تنگ مي شود تلخ و عصباني مي شوم ‚ مثل دم مار ‚ با هزار من عسل هم نمي شود مرا خورد و او جرئت نمي كند با من حرف بزند ‚ او دورتر مي شود و من دلتنگ تر و بد اخلاق تر ‚ كمي تحمل كن كاپيتان جون دلم بدجوري پره:

او خيلي مهربان است ‚ مثل خورشيد.

من اما خيلي مغرورم ‚ بد جور ‚ انگار از كون يك فيل آسماني به زمين افتاده ام..............
اگر اشك مجال دهد ادامه مي دهم

مي آيد خانه ‚ پنج دقيقه اي همديگر را مي بينيم ‚ بعد ميرود سراغ كامپيوتر و انتر نت ( به فتح ا و ت) ‚ و من كه اين همه افاضات مي كنم در مورد رعايت حقوق ديگران ‚ مرتب بايد مواظب خودم باشم مزاحمش نشوم ‚ به ويژه زماني كه چت مي كند ‚ و صبر مي كنم شايد تمام شود اما او دست بر نمي دارد و تا وقتي كه چشمهايش از خواب چپ شوند اين كار را ادامه مي دهد ( تازگي ها البته‚ انترنت مجاني است ديگر!! )

بگذريم امشب شاكي بودم ‚ و شكايتم پيشينه اي تاريخي دارد!! وبلاگ مي خواندم و مي ديدم آدم ها زياد مي نويسند ‚ خيلي خوب مي نويسند آنقدر كه گاهي ..... بدجوري مي سوزد ‚ ساده مي نويسند ‚ زيبا مي نويسند ‚ پس چرا من نمي توانم؟ درست مثل زندگي كردنم مي ماند ‚ من زندگي كردن بلد نيستم ‚ اگر بچه گربه بودم حتماً مادرم يادم داده بود كه چطور زندگي كنم ‚‌ اما حالا آدمم و خودم بايد ياد بگيرم و من متأسفانه به طور ازلي ابدي كند ذهنم

بگذريم

وبلاگ ها را مي خواندم و آن ها را تحسين مي كردم ‚ وبلاگ تو را بيش از يك ماهي مي شود پيدا كرده ام

اما از هر چيزي كه در وبلاگ ها باب است مي گريختم و مي گريزم ( گفتم كه من همواره چپكي هستم از هر چيزي كه تب مي شود مي گريزم مبادا مرا هم دچار كند‚ تا مدت ها از وبلاگ نويسي هم مي گريختم‚ اين هم فقط به خاطر توست كاپيتان جان‚ بدجوري به خطاب دل انگيز تو دلخوش كرده ام} : لينك دادن و تعريف كردن و از اين چيز ها‚ سعي مي كردم براي مطلبي جواب ننويسم ‚ به كسي نپرم ‚ فكر نكنم كسي يادداشت هاي مرا مي خواند از اين رو مصرانه سعي مي كردم از افعال دوم شخص جمع استفاده نكنم و فقط نظرم را بنويسم ‚ غافل از اين كه شايد آدم ها درست مثل خود من نياز دارند شناخته شوند

مي بيني چقدر خودخواه بودم ‚ چقدر زندگي كردن ‚ وبلاگ نوشتن بلد نيستم

امشب دوباره همان برنامه تازه تكراري بود ‚ سعي كردم مانند يك بانوي متمدن به پدرام غر نزنم ‚ و شب گذشت و او خوابيد

من دلتنگ و بد اخلاق وبلاگ مي خواندم و دندان هايم را روي هم فشار مي دادم ‚ صادقانه بگويم حسوديم مي شد و در مقابل حسادتم مي ايستادم ‚ شايد هم حسوديم نمي شد ‚ نه! حسوديم نمي شد اما دلم بدجوري مي خواست نامم را در يادداشتي بخوانم ‚ دلم مي خواست؟؟ بسيار بيشتر از دل خواستن ‚ نياز داشتم

هي از اين صفحه به آن صفحه مي رفتم ‚ تا رسيدم به مردي كه لب نداشت ‚ تو را در آن كنار ديدم و سراغت آمدم و در ابتداي صفحه تلخون را ديدم ‚ احمقانه ترين اتفاق زندگيم روي داد: صبر كن گريه بدجوري امانم را بريده!!!!

مي داني من بسيار بد گريه ام: صدايم در نمي آيد ‚ اما بغض پر فشار و قوي است ‚ در درون با قدرت تمام مي شكند ‚ منفجر مي شود ‚ دو سه قطره اي اشك مي آيد آن قدر گرم و داغ كه مي سوازند و تمام؛ الان دچار انفجار بغض شدم‚ لامذهب بد جوري انرژي مي برد

مي گفتم احمقانه ترين اتفاق زندگيم روي داد: جرياني گرم را كه از شكمم شروع شد روي صورت و گوش هايم حس كردم و تا به خودم بيايم سه قطره اشك روي گونه هايم بودند ‚ داغ داغ كه با عجله ي تمام مي خواستند روي زمين بريزند ‚ تو نيازم را پاسخ داده بودي!!

اين شعف شناخته شدن بود؟ شادي پيدا شدن بود؟ شايد در تمام اين لحظات من وبلاگ مي خواندم شايد كسي مرا پيدا كرده باشد؟ مي خواندم تا خودم را در ديگران پيدا كنم و چه لحظه اي بود وقتي خودم را در تو ديدم!!!!!!!!

نمي دانم ‚ بد بختي اين جاست كه من هيچ نمي دانم ‚ كاشكي كسي بود تا به من زندگي كردن ياد بدهد؟

از اين كه مرا پيدا كردي سپاسگزارت هستم دوست من( چقدر من اين دو كلمه را دوست دارم و از به كار بردن آن لذت مي برم)

شاد و خرم باشي

تلخون

هیچ نظری موجود نیست: