جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۰

يكي به من بگويد ماجرا چيست؟
من خسته شده ام‚ به كه بگويم؟
سال ها است خبر هاي يكساني مي شنوم: آدم ها كشته مي شوند‚ گرسنه اند‚ مي كشنشان
جنگ است ‚ بدبختي است
خفه شدم
به كه بگويم؟
دنيا پر از چيست؟ پر از مرگ؟ پر از بدبختي؟پر از زيبايي؟ كوه ‚ دريا‚ جنگل؟ مي گويند دارند نابودشان مي كنند‚ شما را به خدا كوه را خراب نكنيد من دوستش دارم
آدم ها به چه فكر مي كنند؟ به سكس و سكس و سكس
فرويد كجاست؟ مرده!!!!!!!!
وال پيپر پي سي ما پر است از تصوير زن هاي نيمه برهنه زيبا‚ پر از سينه و باسن‚ گاهي حتي بدون چهره ‚ تنها پا و باسن!!!!!!!!!!!!!
من خسته شده ام
وبلاگ ها را مي خوانم‚ همه غر مي زنند‚ همه مي نالند‚ از زندگي‚ حكومت‚ نداشتن يك سكس خوب‚ داشتن يك سكس خوب‚
دارم خفه مي شوم به كه بگويم؟
چقدر حرف ركيك؟ در خيابان‚ در گفتگو در وبلاگ
چقدر بدبختي؟ در خيابان‚ در گفتگو‚ در روابط‚ در آن مغز ها و قلب هاي لعنتي‚ در وبلاگ؟
بخوانيم: غمنامه ها‚ داستان هاي پر از مرگ‚ واگويه هاي سكسي‚ گويه هاي تنهايي‚ كلمات و جملات سياه
اي واي دارم خفه مي شوم‚ چيزي گلوي مرا گرفته و فشار مي دهد‚ سخت‚ سخت
نمي توانم نفس بكشم‚ به كه بگويم
آدم ها كجا هستند ؟ من نمي بينمشان تكنولوژي آن ها را كلمه كرده در بهترين حالت صدا و تصويري گرافيكي‚ من لمسشان نمي كنم‚ صداي آن ها در من نمي نشيند گرم گرم‚ مثل هرم آتش در زمستان‚ چشمي را نمي بينم‚ با نگاهي نافذ و گرم كه مثل يك پوستين مرا در خود بگيرد و من احساس امنيت كنم
چقدر همه جا نا امن است‚ به كجا بروم؟ من خسته شده ام‚ كسي هست صداي مرا بشنود؟ من دارم حرف مي زنم اين ها كلمات نيست‚ صدا است‚ بلند بخوانيد صداي مرا خواهيد شنيد‚ با گوش هايتان با قلبتان با همه تنتان
من گريه مي كنم‚ مي بينيد؟ يكي بيايد مرا حس كند‚ آن وقت اشك من از چشمانش فرو خواهد چكيد
من خسته شده ام‚ خسته ام‚‌خسته ام به كه بگويم
من مي گريختم‚ همه زندگيم از كسالت و رخوت گريخته ام‚ اكنون كسل و كرختم و تا خود خدا خسته
نه نگاهي‚ نه صدايي‚ نه دست نوازشگر فهيمي
چقدر جنگ‚ مرگ‚ جنگ‚ مرگ‚ شكم زير شكم‚ شكم زير شكم
من دارم بالا مي آورم‚ دلم آشوب مي شود‚ انگار همه امعاء و احشائم در گلويم جمع شده اند‚ گلويم مي جوشد‚ دهانم تلخ است از اين همه ……. اين همه چي؟
كسي در دنيا جايي سراغ دارد‚ آرام و بي سر و صدا‚ كسي باشد متواضع و فروتن و گرم؟
من فروتني نمي بينم‚ همه مغروراند‚ همه فكر مي كنند آخر فهم و دانايي اند
همه چيز حرفه اي شده‚(حتي عاشقي ‚ اين ديگر آخر مصيبت است) همه ديگر بلدند كلمات روشنفكرانه كنار هم بچينند‚ پس چرا همه چيز بد است‚ حالا كه اين همه روشنفكر هست‚ اين همه آدم فهيم‚ چرا مملكت‚ دنيا اين همه بد است‚
چه دعوايي است سر لحاف ملا؟؟؟؟؟؟!!!!!!
همه مي دانند‚ هيچكس هيچ كار ي نمي كند؟
من مي گفتم‚ گفتند يك دست صدا ندارد‚
اين همه دست‚ همه بي صدا هستند؟
اين همه دهان‚ من مي بينم‚ تكان مي خورند‚ اما صدايي از آن ها خارج نمي شود‚ انگار كابوس مي بينم‚ مثل آن سال ها كه كابوس مي ديدم مي خواستم فرياد بزنم‚ دهانم باز مي شد‚ تمام قدرتم را در حنجره ام مي گذاشتم و فرياد مي زدم‚ اما صدايي در نمي آمد و من در وحشتم مي ماندم.
حالا ياد گرفته ام قبل از اين كه وحشت مرا در خودش مچاله كند حواسم را در خواب جمع كنم و سعي كنم تا بيدار شوم‚ الان اصلاُ بيدار هستم‚ دهان ها بازند و صدايي نمي آيد‚ نكند زندگي كابوس است؟ نكند وحشت همه را مچاله كرده ‚ مثل آن روز هاي من‚ اراده كنيد‚ بيدار مي شويد‚ اگر در اين وحشت بمانيد خواهيد مرد‚ قلبتان خواهد ايستاد……..
واي من مي ترسم به كه بگويم؟
يكي پيدا شود به من بگويد آخر براي چه اينجاييم‚ مرگ آدم ها را تماشا كنيم؟
من ديگر نمي توانم‚ يكبار ديدم كه كسي را مي شويند در گودالي از سنگ سفيد‚ روي چشمانش‚ روي دهانش با فشار آب مي ريختند‚ من منتظر بودم دستانش را بلند كند و شلنگ را كنار بزند‚ نمي كرد‚ نمي كرد‚
يكبار يك زندگي درست از ميان دست هاي من پر كشيد و رفت و من نتوانستم نگاهش دارم و به يك لحظه يك جاندار به يك چيز تبديل شد‚ به يك جسم در حال گنديدن
چه نگاه كنم؟ كسي صورت جولي كريستي را به ياد مي آورد در فيلم دور از اجتماع خشمگين كه از عشق مي گريست؟(هنوز يادش كه مي افتم قلبم با صداي بلندتر از هميشه مي تپد)
حالا نجات سرباز رايان مي بينيم‚ و در اولين لحظاتش همدرد همه كساني شدم كه خاطره جنگ دارد لهشان مي كند‚ گل هاي هريسون را مي بينم‚ از آن همه دنائت تهوعم مي گيرد
شانه هايم خسته اند‚ هزاران سال جنگ روي شانه هاي من سنگيني مي كند‚ هزاران سال غارت‚ مرگ بدبختي
الان همه چيز خوب است نه؟ طاعون بيداد نمي كند؟ آبله نمي كشد؟
ماشين داريم‚ كامپيوتر و و ماهواره ‚ عصر تكنولوژي است؟ پس چرا هر چه مي خوانم بوي بدبختي مي دهد‚ از اين بوي گند دارم خفه مي شوم به كه بگويم
چرا كاري نمي كنيم‚ چرا فقط حرف مي زنيم؟ بياييد فرار كنيم‚ برويم جايي كه براي بديهيات نبايد گلويمان را جر بدهيم‚ خودمان و خانواده مان را ذليل كنيم تا آن را بدست بياوريم
به يك جايي برويم؟ يكي بيايد به من بگويد كجا؟
همه آرزويم شده اين كه روزي روي بلند ترين صخره اي كه مي توانم بايستم و فرياد بكشم چرا؟ و با آن چرا همه زندگي را از تنم بيرون كنم
يا بايد ديگران را مسخره كنيم‚ يا كثيف حرف بزنيم‚ يا از بدبختي بگوييم
خوشايند بودن پس كجا رفته؟
آي آدم هاي خوشايند كجاييد؟ اين جا يك جفت چشم آرام پيدا مي شود كه بتوان بدون وحشت درآن شنا كرد‚ به اعماقش رفت‚ غرق شد و زنده ماند‚ گرم ماند و زندگي كرد؟
آي چشم آرام كجايي ؟ ديگر نمي گردم مي دانم نيست‚ نمي آيد
پس اين خاطره در هزار توي ذهن من چيست؟ همان خاطره كه هر روز كمرنگ تر مي شود‚ بگذار يكبار ديگر تماشايش كنم‚ جايي سبز است و آرام و صدا تنها صداي طبيعت‚ يك جوري موسيقي هم هست كه شنيده نمي شود اما حس مي شود‚ انگار در ذهنت مي نوازند‚ بسيار دل انگيز‚ فضا معطر و مه آلود و دلچسب است نفس كه مي كشي جانت تازه مي شود . پر است از صلح و آرامش . پس من اين تصوير را از كجا به ياد دارم‚ آن آرامش را؟
كسي جز من اين خاطره را به ياد مي آورد؟ كسي نيست پاسخ مرا بدهد؟!
باور كنيد تخيل نيست‚ خاطره است.
شايد دارم خواب مي بينم: كسي باور نكرد‚ من شش ماه تمام قبل از 18 تير هر شب خواب آن حادثه را جلوي دانشگاه ديدم و ديگران به من گفتند زياد فكر مي كني‚ عصبي شده اي‚ آن روز من سر كار بودم يا در خانه به ياد نمي آورم‚ اما مي توانم همه لحظات آن را برايتان تعريف كنم شش ماه خوابش را ديدم و لحظه لحظه اضطرابش را تجربه كردم:
پدرام نمي دانم چرا هر شب خواب كشتار مي بينم‚ خواب انقلاب. پدرام: خسته شده اي عزيزم بايد بيشتر استراحت كني
حالا يكي بيايد و به من بگويد خوابم يا بيدارم؟ خسته ام؟ من كه 24 ساعت در خانه هستم و استراحت مي كنم!!!!!!!
تلويزيون خاموش است‚ راديو خاموش است‚ صدايي نيست‚ خبط مي كنم و جلوي كامپيوتر مي آيم‚ روشنش مي كنم با بي ميلي سراغ وبلاگ ها مي روم و باز نفسم تنگ مي شود
يكي بيايد اميد تقسيم كند‚ آهاي كسي نيست؟
يكي صلح بپاشد‚ قند بسابيم
عروس رفته گل بچيند‚ چكارش داريد بگذاريد با گل ها بازي كند‚ فرصت زياد است تا او را روسپي سر خانه كنيد بي جيره و مواجب‚ بگذاريد گل بچيند‚ شما را به خدا
يكي بيايد آسمان را پاك كند داريم خفه مي شويم
پنجره ها را برداريم‚ پنجره چيز بيخودي است‚‌ آسمان را قاب مي كند‚ عين عكس يادگاري‚ عين جواني از دست رفته‚ اما آسمان كه از دست نرفته هست‚ بزرگ و باشكوه
آسمان خودش خوب است‚ دل لرزه اش وقتي كه گمان مي كني دارد مي آيد پايين تا تو را ببلعد
وقتي كه نفس در گلويت مي شكند كه وه ه ه ه ه ه چقدر بزرگ است
كسي آرامش بياورد
امااااااااااااااان! تخيلمان را هم از مان گرفتند‚ روياي هايمان را هم نابود كردند
يكي بيايد قصه بگويد‚ تخيلم را پر و بال دهد‚ يادم دهد دوباره رويا ببافم
من خسته ام به كه بگويم
من يك نسلم‚ يك تاريخم‚
من يك زن هستم‚
من تلخونم‚
آه بكشم‚ شايد بيايد و مرا به باغ ببرد
ديگر دلم نمي خواهد وبلاگ بنويسم
خسته ام
اگر كسي آمد شما مرا خبر كنيد


هیچ نظری موجود نیست: