سلام من تلخون هستم
مدتي است كه فكر مي كنم چيز هايي بنويسم اما همين فكر كردن جلوي نوشتنم را مي گيرد
از غربال ذهنم اين ها رد شده است:
1- من مي ترسم‚ گاهي بسيار زياد
2- من نمي فهمم گاهي خيلي بيشتر از هميشه و از كودكي آموخته و عادت كرده ام تا هر چيزي را بفهمم. تنها دانستن كمكم نمي كند.
4ـ من زندگي كردن بلد نيستم. يعني نمي دانم بايد چه كار كرد تا بتوان راضي بود
5- اصلاَ راضي بودن چه معنايي دارد و چه حيطه اي را در بر مي گيرد
گاهي آدم مجبور مي شود خودش را به نديدن بزند؛ به قول موش عاشق شهر قصه :
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
هر چي من بهش نصيحت مي كنم كه آخه آدم عاقل ديگه عاشق نمي شه
مي گه يا قسم آدم دل نميشه يا اگر شد ديگه عاقل نمي شه
مي گه هر سكه مي شه قلب باشه
اما هرچي قلب شد دل نمي شه
مي گه يك دل مگه از فولاده
هيچ چيزي نبينه يا اگر چيزي ديد خم به ابروش نياره
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
------
ديروز مردي را ديدم ادعاي روشنفكري و تجددش مي شد شديد: در ميني بوسي زپرتي نشسته بود به سمت ديزين ‚ سيگارش را روشن كرد و كشيد و در مقايل اعتراض معترضي چشمي گفت و پنجره را باز كرد و به سيگار كشيدن ادامه داد‚ به خيال خودش همه دود ها را به بيرون مي فرستاد بي توجه به اين كه فشار هواي بيرون دود ها را دوباره به داخل مي راند‚ و وجدانش راحت بود و زبانش دراز
و كساني را ديدم كه گرم و سر خوش از ورزش مفرح اسكي بي خيال از اين كه همراهشان 3 ساعت است كه در سرماي ديزين روي صندلي تله اسكي خراب مانده غر مي زدند از اين كه دير شد و راست يا دروغ نگران همسران از برگ گل نازكتري بودند كه در خانه هاي گرمشان صبور و رام انتظار ايشان را مي كشند
و تا كي آدم ها مي خواهند به خودشان فكر كنند و دلشان براي ديگراني كه در زحمتند نلرزد‚ اين ها كساني هستند كه به گاه نيازمندي از همه متوقعند و هنگام بي نيازي همه چيز جز خودشان را فراموش مي كنند.
اخيراَ باب شده است بسياري هنگام گلايه از اوضاع جاري مي گويند: ما ايراني ها
اين را در بلاگ «يك گاز سيب سرخ» هم خواندم؛ خودم هم مدتي گرفتارش بودم؛ ترك اعتياد كردم نمي دانم چرا وقتي مي شنوم يا مي خوانمش كلافه مي شوم ولي راستش انگار گريزي هم نيست.
و اما در مورد ركيك حرف زدن:
گاهي در بلاگ ها خوانده ايم‚ و شايد خنده مان هم گرفته است چرا كه ما در خواندن‚ نويسنده را آنطور كه مي خواهيم تصور مي كنيم با لحن و گويش دلخواهمان و شايد صدايي گرم و صورتي لوده و نگاهي عميق و شوخ و البته افكاري مثبت چنان كه خوانده ايم‚ آرزو كرده ايم و خوانده ايم
اما اگر همان جملات را بشنويم و حتي گوينده را نبينيم‚كافي است تا لحن و صدايي كه مي شنويم ما را از لحظات خوشي هنگام خواندن هم دلزده كند
به اين موضوع توجه كنيد مهم است چگونه حرف بزنيم
----------
من مي ترسم
گمان مي كنم بسياري از آدم ها قدرت تشخيص نياز و عاطفه و حقوق بديهي انساني و حقوق شهروندي را ندارند
بسياري درك صحيحي از آزادي ندارند يعني به آن فكر نمي كنند تعبير آن ها از آزادي منحصر به بريده هايي از افاضه فضل ديگران است. درك مفهومي صحيح آزادي بدون شناختن حقوق ديگران و خود امكان پذير نيست
و اين شناخت از بررسي رخداد هاي كوچك و جزئي در زندگي به دست مي آيد
خودمان‚ شريك زندگي مان‚ كودكمان‚ دوست و همكار و همسايه مان
سخت است اما غير ممكن نيست
روزگار بدي است
من مي ترسم
باور كنيد
از هوا‚ زمين‚ خدا
و چقدر بد است خودسانسوري
تنها يك چيز مي دانم دشنام دادن و متهم كردن خوب نيست
گاه راهي براي بيرون راندن انرژي خشم از درون باشد اما راهكاري را براي بهتر شدن شرايط نشان نمي دهد
و ما و همه به يك چيز نياز داريم: راهكاري كاربردي براي بهتر شدن و اوضاع
و قبل از آن بايد به درك درستي از « بهتر شدن اوضاع » برسيم
و قبل از آن بايد مفهوم آزادي را درك كنيم‚ تكرار مي كنم درك كنيم‚ دانستن تنها كافي نيست
و قبل از آن بايد حقوق ديگران را بشناسيم و به آن احترام بگذاريم
و قبل از آن بايد حقوق خودمان را بشناسيم
و قبل از آن بايد قدرت تشخيص عاطفه از نياز را داشته باشيم
و قبل از آن بايد خودمان و خواسته هايمان را بشناسيم
و چقدر سخت است
آيا خودمان و خواسته هايمان را مي شناسيم
آيا خواسته هايمان را از غربال واقعيت گذرانده ايم
فكر كنيم
تا بعد
روزگار همه تان خوش
شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر