سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم

(2)
دلم تنگ است از نامردمي ها
از آن بي غيرتي سردر گمي ها
در آن تنهايي شفاف شب ها
دلي بي حرف دارم با تو اما
بيا باش و فقط پيغمبري كن
من گمراه را هم رهبري كن
فقط يك دست تو بر شانه كافي است
دعاي خير تو تا خانه كافي است
سرم سنگين ز خواب نا خوشي ها است
تنم رنگين ز داغ سر خوشي ها است
بيا‚ با تو ولي كاري ندارم
به روي دوش تو باري ندارم
نه حرفي نه گزندي نه كلامي
نه زخمي نه چرايي نه پيامي
ببين! عشقت مرا پرپر نكرده
نديدت بال من بي پر نكرده!
نبودت گاه دل را مي فشارد
به جايش‚ روح لحظه مي شمارد
ببين! عاصي منم‚ طاغي منم‚ من
در عشق آباد هم باقي منم‚ من
صفاي عاشقي در جان من هست
وفا در اشك چون باران من هست
اگر چشمم دمي چشمت ببيند
برايم زندگي معني بگيرد
مرا با تو دگر حرفي نمانده
به ابر آسمان برفي نمانده
در آن روز سپيد و شاد برفي
نه ذكري ماند‚ نه گفتي نه حرفي
از آن بند گران بستگي ها
منم آزاد از وابستگي ها

تلخون
17/11/75

هیچ نظری موجود نیست: