چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۰

سلم من تلخون هستم !
مي خواهم در مورد خشونت طلبي صحبت كنم !
آيا خشونت طلبي فقط يعني اين كه يكي بيايد جو را متشنج كند ‚ چهار تا فحش بدهد ‚ پاچه ديگران را بگيرد ‚ كتك كاري كند و سياسي بازي در بياورد و پته آدم ها را به خيال خودش روي آب بيندازد و الخ ‚
تلخون خشونت را در چيز هاي ديگري هم مي بيند.
ديده ايد چقدر مد شده پسر ها به جاي ورزش هاي پرتحرك و نشاط آور به ورزش هاي خشن انرژي بر رو كرده اند‚ بر و بازو مي سازند و صورتشان را عضله اي مي كنند ؟ بر و بازويي كه با دارو مي سازند را همه زياد ديده ايم . ديد زيبايي شناسانه به كنار اين خشونتي زير پوستي است كه وارد شده و باز ما فرهنگ استفاده اش را نمي دانيم چنان كه خودمان را برايش تا ابد مريض هم مي كنيم .
رنگ ها را ديده ايد : حتي در جين هايي كه نو به نو مي آيد ‚ ديگر از آن آبي هاي تيره اما شفاف خبري نيست ‚ رنگ ها خشن و چركند ‚ آرايش ها را ديده ايد ؟ آرايش يعني اين كه زير لايه اي از رنگ سياه پنهان شويد ‚ رژسياه ‚ لاك سياه ‚ سايه سياه ‚ مانتوي سياه ‚ كفش سياه ‚ روسري سياه ‚ چادر سياه ‚ شلوار سياه ‚ ماشين سياه ‚ ( ديده ام كه اخيراً براي دخترك ها و پسرك هاي كوچولوي نازنين هم لباس تيره مي خرند ) و ......... آسمان سياه و دست آخر قلب سياه و احساس سياه و كلمات سياه
و خشونت آيا چيزي جز اين همه سياهي است ؟ يادتان مي آيد شواليه بد شواليه سياه است ‚ آدم بد ها در فيلم ها لباس سياه مي پوشند و عظلاتي پيچيده دارند ‚ معمولاً پيچيده تر از قهرمان فيلم . سال ها پيش بود كه زوري نازنين و خوش تيپ و بزله گو و اصيل و مودب فقط شب ها در زير شنل سياه پنهان مي شد و احقاق حق مي كرد ‚ در زيبايي و كمال تمام . صبح اما او همواره خوش پوش و خوش رنگ و خوش رفتار و مودب و اصيل بذله گو بود. صورت خوشش را فراموش نمي كنم كه تمام كودكي ام را در روياي عشق او گذراندم . و فراموش نكنيم كه باز سياهي لباس او و شب هايي كه او در آن ها ظاهر مي شد نمادي از خشونتي بود كه در آن مقطع زماني در اسپانيا به چشم مي خورد.
حالا فرشاد بيايد بگويد طوري حرف مي زني انگار همه خرند و تو آدم
همه شاكي هستيم ‚ همه حسرت زده ايم ‚ نه عشق مي شناسيم نه عاشقي كردن بلديم ‚ نه به مفهوم جهان شمولي از زندگي مشترك رسيده ايم فارغ از آداب و سنت و فرهنگ و ايدئولوژي ‚ مانده ايم و غر مي زنيم . يك ماري آنتوانت مذكر مي آيد چيز هايي مي گويد كه بيا و ببين و بعد كه با او حرف مي زني مي بيني كه او در قصر بلوريني زندگي مي كند كه فقط خودش گمان مي كند بلورين نيست ‚ آنقدر مبهوت است كه بيرون از آن را نمي تواند ببيند ، حبسي خودش است دادش را سر ديگران مي زند . كاش همان چيزي را مي نوشتيم كه زندگي مي كرديم . يكي بيايد به من زندگي كردن ياد بدهد .‌ آي ايها الوبلاگ من زندگي كردن بلد نيستم ! كسي صداي مرا مي شنود !

روزگارتان خوش
تا بعد
تلخون

هیچ نظری موجود نیست: