خانم ها و آقايان سلام
بنده تلخون هستم
بي خيال اين كه كسي اراجيف مرا نمي خواند و خوش به حال كساني كه براي رفتنشان گريه مي كنند و براي بازگشتشان هورا مي كشند ما كه از آن ها نيستيم( شايد از سوز دلم اين حرف ها را مي زنم‚ بالاخره آدم بايد با خودش روراست باشد)
شعر: قربان خودم كه مو ندارم
از قيمت اون خبر ندارم
دوستي به من گفت كه كمي تند انتقاد مي كنم!
Ok امروز يگ طو.ر ديگر مي نويسم
ظاهراً در مملكت غياث آباد زبانم لال فقط حرف ناموس و بي ناموسي طرفدار دارد
اما چه كنم كه من غياث آبادي نيستم
اهل تهرانم
روزگارم بد نيست‚ آب و ناني دارم ‚ و خيلي شكمو هستم
بهترين لحظات من وقتي است كه غذا مي خورم ‚ آي كيف مي دهد‚ آي كيف مي دهد
روزي بسيار عصباني بودم‚ اولش خوب بود ولي وقتي آقا پدرام را ديدم عصباني شدم نمي دانم چرا
او كه مثل خورشيد درخشان و خندان و بخشنده است‚ اما چه كند كه گرفتار بد مصيبتي( تلخون) شده است‚ از سر كار مزخرفي بر مي گشتم كه آن روز ها گرفتارش بودم و حسابي اعصابم را خرد مي كرد‚ بگذريم به اتفاق رفتيم به پيتزا فروشي سهيل در خيابان هويزه به ياد آن روز هاي آقا پدرام!!!
و من عصباني بودم بسيار بد تر از مادر فولاد زره
چيپس و پنير سفارش داديم و ساندويچ زبان براي تلخون خانم و كالباس تنوري براي آقا پدارم
چشمتان روز بد نبيند‚ خدا نصيب گرگ بيابان نكند‚ بميرم براي دل آقا پدرام كه اينقدر من تلخون را تحمل مي كند‚ از همين جا روي ماهش را مي بوسم
بــــــله مي گغتم‚ لحظه اي بعد من از خوشي روي صندلي بند نبودم‚ قر مي دادم و مي خوردم‚ من يك تيك با حال دارم‚ وقتي از خوردن غذايي حال مي كنم‚ يكباره دستم را اينطوري ……..... !! به هم مي كوبم و شتلق
آن شب هم همينطور شد با تفاوت اين كه فراموش كردم دستم را زير ميز بگيرم و بالاي ميز يك كف محكم زدم‚ طفلي آقا پدرام . همه خوشي اش آن بود كه اغذيه فروشي شلوغ نبود
آبي بود كه از دهان من سرازير شده بود‚ يگ گاز از غذاي خودم مي خوردم‚ يك گاز از ساندويچ آقا پدارم‚ سر جا قر مي دادم و مي خنديدم و مي خوردم و چه حالي بود
نيمه ساندويچ ديدم الان است كه از خوشي بميرم‚ گفتم كه مي خواهم از آقاي فروشنده تشكر كنم‚ پدرام طفلي با كمرويي و اطمينان اين كه اين كار را نمي كنم گفت باشد ظرف يك سوت من جلوي پيشخوان بودم و داشتم با لب و لوچه چرب و خنده اي كه از تمام صورتم مي ريخت و نمي توانستم جمع كنم از او تشكر كردم
( بلاهتم بي شباهت به قمر دختر عزيز خانم نبود):
آقا من امروز خيلي عصباني و بد اخلاق بودم هيچ چيز نمي توانست مثل ساندويچي كه شما به من داديد حال مرا جا بياورد‚ دست شما درد نكند ها ها ها خيلي خوشمزه بود هاهاها خواهش مي كنم هاهاها تمنا مي كنم
و چشمان متعجب فروشنده و خنده گيج او مرا دوباره تا سر ميز همراهمي كرد. و تمام
جايتان خالي ديروز ناهار كته با استخوان داشتيم نمي دانيد چه منظره لذيذي بود‚ من و پدرام با ولع سيري ناپذيري استخوان هاي قلم گوساله را ليس مي زديم‚ جاي همه تان خالي
امروز هم حساب آب آن را با نان و ماست رسيدم و فكر كردم كه :
باقي آن براي بعد
روز گار همه تان خوش
سهشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر