پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

آبريزگاهِ تاريك!
دوستي تعريف ميكرد سال 64 كلاس دوم دبيرستان بوديم دبيري داشتيم بسيار سخت گير كه به هيچ وجه در ميان ساعت تدريس اجازه خروج از كلاس نميداد .يك روز كه از بخت بد با همين دبير كلاس داشتم از ابتداي شروع كلاس احساس كردم شديدا مثانه ام عذابم ميدهد . با توجه به آشنايي با اخلاق دبيرمان تا آخر ساعت سوزش و درد تحمل كردم و دم بر نياوردم .
در آن سالها سرويس هاي بهداشتي مدرسه ما وضع اسف باري داشتند . هركدام از توالت دخمه هاي تاريكي بودند كه هيچ پنجره و روزني نداشتند و لامپ هاي آن نيز به همت بچه ها معمولا شكسته بود و بنابراين حتي در سر ظهر هم كاملا تاريك بودند .
درب هاي آهني زنگ زده آنها هم هيچ چفت و بستي نداشتند . نتيجه اين بود كه بچه ها دور از چشم ناظم مدرسه فقط درب را با يك لگد باز ميكردند و از همان چهارچوب در به حالت ايستاده …
خلاصه زنگ خورد و من با سرعت هرچه تمام تر به سوي محل دستشويي ها در پشت ساختمان دويدم .چون ميدانستم در صورت تاخير مجبور خواهم شد در صف طولاني دستشويي از درد و سوزش به خود بپيچم . به نزديكي مقصد كه رسيدم در حال دو كمربندم را باز كردم و زيپ را هم پايين كشيدم تا زمان بيشتري تلف نشود . چون وضعيتم به حد بحران رسيده بود و احساس ميكردم هر آن ممكن است مثانه ام منفجرشود . به اولين درب كه رسيدم با يك لگد درب را باز كردم . كمربند و زيپ باز بود در چهار چوب در ايستادم و بي درنگ شروع كردم .
هنوز لذت آرامش رهايي از درد و سوزش مثانه را كاملا حس نكرده بودم كه فريادي مرا از جا پراند .
رامييييييييين نه!!!!!!!!!!!!!!
بيچاره دوستم زود تر از من آمده بود و با خيال راحت در همان توالت تاريك نشسته بود و من هم از همه جا بي خبر امان نداده بودم كه مرا از حضور خود مطلع كند!!
بقيه اش را خودتان ميتوانيد حدس بزنيد. كه چه بلايي سر دوست از همه جا بي خبرمان آمد. ولي به ياد آوري اين صحنه تا مدتها مايه شوخي و خنده ما بود .

هیچ نظری موجود نیست: