یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

خسته اي ؟كلافه اي؟خوب حق داري .اينجا زمان خيلي سريع ميگذره.آدما تند تند ميان و ميرن.چراغاشون خاموش و روشن ميشه.مثل فيلمهاي اوليه سينما همه در حال دويدن هستند. بديش اينه كه چشاي ادمايي كه اينجا باشون طرفي نميبيني. و يه وقت حواست جمع ميشه ميفهمي ساعتها نشستي جلوي اين لوح بلوري و به يه پنجره 15 يا 17 يا 20 اينچي خيره موندي. همه كار و زندگيت رو گذاشتي و با اين صفر و يك ها كه روحتو قلقلك ميدن رفتي سر كار. خودت اومدي نا خواسته هم نبود .كسي هم مجبورت نكرد كه بموني .و حالا گير افتادي . منم مثل تو .از اومدنم پشيمون نيستم. ولي الان دلم هواي تازه و واقعي ميخواد.
هواي تازه و خنك همراه بوي علف نمناك . ميخوام به جاي صداي اين فن لعنتي ، صداي شرشر آب بشنوم ، يا صداي پرنده .
ميخوام دراز بكشم روي علفهاي مرطوب.به آسمون آبي نگاه كنم . ريه هامو پر كنم از بوي گياه هاي وحشي .بعد چشامو ببندم .مثل وقتي گرماي شراب رو ، روي شقيقه هام حس ميكنم ،صورتم را ول كنم به سوي لبخند .بدون نگراني از فردا و حسرت گذشته . ميخوام دم رو غنيمت بشمرم. بدون اينكه فكر كنم چرا نتونستم همراه باشم ، بشناسم و بفهمم . چرا آدما تو خيابون اينقدر بوق ميزنن . چرا آدما مسئو ليت سرشون نميشه . كي چي تو وبلاگش نوشته .چن تا ايميل نخونده دارم .تيتر روزنامه هاي امروز چيه.قيمت دلار و پيكان و خونه امروز چنده. چرا همكارم ميخواد سرم كلاه بذاره. چرا فلان شركت بعد از سه ماه هنوز چك منو نداده.چرا آدماي دنيا نميفهمن جنگ احمقانست . چرا اون غصه ميخوره و من هيچ كاري نميتونم بكنم . چرا وقت نميكنم كتاب بخونم . چرا همه به هم دروغ ميگن . چرا نميشه به كسي اعتماد كرد. چرا تازگيها زود عصباني ميشم . چرا هوا اينقدر كثيف و گرمه .چرا شبا از صداي جير جيرك و بوي اقاقي خاليست . چرا بوي پيچك امين الدوله و شب بو يادم رفته .
چرا نميتونم حرف دلم رو بزنم . چقدر هرچي من احترام به آدما ميذارم اونا بر عكس رفتار ميكنن. چرا تو حرفام همش سعي ميكنم آدم مقابل رو نرنجونم ولي آخرش خودم ميرنجم .چرا بيشتر وقتا دير ميجنبم.
چرا بچه هاي كوچولوي معصوم رو ميارن تو اين دنيا وقتي آينده شون اينقدر تاريكه . چرا اينقدر تخم نفرت تو دل آدما پاشيده شده …
ديگه بسه ! بقيشو نميگم كلي زحمت كشيده بودم بفرستمشون توي بايگاني ذهنم . يا اينكه دورشون بزنم و از كنارشون مثل جري موشه پاورچين پاورچين رد بشم .يا باشون كنار بيام كه ميشه يك زندگي مسالمت آميز احمقانه ! بعدش از خودت بدت مياد كه نتونستي روال زندگيتو عوض كني . و مجبور شدي خودتو عوض كني.
بي خيال …پنجره واقعيت هاي بد مزه اطرافم رو ميبندم .و روش يك تابلوي زيبا از منظره جاده جنگلي آويزون ميكنم كه تهش پيدا نيست .آخرش ميترسم يه روز خودم هم فراموش كنم كه اون فقط يه عكسه . و از هولم با كله برم توي تابلو .از فرداي اونروز ديگه اون پدرام، پدرام قبلي نيست . يكي ديگه است كه ديگه فرق تابلو رو با منظره واقعي خوب ميدونه . حالا اين خوبه يا بد نميدونم.
هنوز خسته و كلافه اي ؟ حق داري با اينهمه شرو ور كه من به هم بافتم هركي ديگه هم بود كلافه ميشد.

هیچ نظری موجود نیست: