یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱

با خود ميگويم
خيلي دلم گرفته .حالم اصلا خوب نيست از صبح ؟ نه از ديشب . كلافه ام حوصله هيچ كاري ندارم . آنقدر ذهنم پراكنده و نا منسجم است كه حتي چند خط از يك متن ساده را هم سه بار بايد بخوانم تا بفهمم . تمام عضلات بدنم به صورت غير ارادي منقبض است . انگار منتظر خبر بدي هستم.منتظر اتفاقي ناگوار .چند دقيقه پيش موبايلم زنگ زد . تنها چند كلمه خيلي معمولي رد و بدل شد . ولي نميدانم چه بود پشت اين مكالمه ؟ شايد لحنش كه مثل هيچوقت بود- كه نگرانيم را بيشتر كرد .شايد هم همه اش توهم است . شايد بيهوده است شايد اتفاق ناگوار قبلا افتاده است . و من باز دير خواهم رسيد ...
فكر ميكردم اگر بنويسم بهتر ميشوم ولي نشد ..دوباره موبايل زنگ زد و هيچكس نبود در آنسوي خط ...

خيلي دلم گرفته .حالم اصلا خوب نيست...

هیچ نظری موجود نیست: