دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۱

با يه بغل گل بهار نارنج اومده بودم...
با يه عالم حرف نگفته... که رو دلم سنگيني مي کرد...
يه روز نشسته بودم زير يه درخت... يه درخت الکي، که نه ميوه داشت و نه گل و نه حتي شکوفه که آدم لااقل اميدوار باشه که ممکنه يه روزي يه خبرايي بشه...
نشسته بودم تنهاي تنها... با يه عالم حرف نگفته... که رو دلم سنگيني ميکرد...
بعضي وقتا صداي خودمو مي شنيدم که يه چيزايي مي گفت... يه چيزايي مثل "آه"..
بعد يه دفعه حس کردم قاطي اوه "آه"ها يه صداهاي ديگه هم دارم مي شنوم..
براي اينکه بتونم اون صدا رو تشخيص بدم مجبور شدم ساکت بشم... يعني آه نکشم.....
جهت صدا رو تشخيص دادم ولي رومو برنگردوندم که ببينمش... منتظر موندم که حرف بزنه و من صداشو بشنوم... انگار اومده بود که خلوت من و "آه" و سکوت رو بهم بزنه....
ازم پرسيد:" چرا آه مي کشي؟ چرا حرف نمي زني؟"
به روش حافظ بهش گفتم عروس طبع مرا جلوه آرزوست...آيينه اي ندارم از آن آه مي کشم...
بهم گفت:" بنويس..."
و اونوقت من بودم و بي قلمي و بي کاغذي و بي خانماني...و هزار تا غصهء ديگه که حالا فقط من مي دونم و اون صدا... که مهربونه و پاک... که هر چي قلم و کاغذ داشت گذاشت جلوي من و گفت:"بنويس..."
و اين شد که من اومدم اينجا....با يه بغل گل بهار نارنج....با يه عالم حرف نگفته... که رو دلم سنگيني مي کرد...
......
چند ساعت بعد از اينکه به همه سلام کردم، اومدم ديدم دو نفر برام نوشتن. خيلي ذوق کردم، فوري صفحهء نظرخواهي رو باز کردم و....و....
بعد رفتم ايميلمو باز کردم و...و....
توي دلم گفتم:" يعني اگه من بعضي وقتا اينجا که يه جور ديگه ست و با همه جاي دنيا فرق داره يه چيزي بنويسم، همه غصه مي خورن؟ اگه من اينجا بنويسم اينجا که يه جور ديگه ست يه جور ديگه ميشه؟ يه جور ناجور؟"
بعد با اينکه هم وقتشو داشتم و هم دلم مي خواست ديگه نه اومدم اينجا و نه ايميلمو نگاه کردم.. انگار مي ترسيدم.. مي ترسيدم که ببينم منو دوست ندارن، ببينم که نمي خوان من بنويسم...
تا اينکه باز صداي مهربون به من گفت:" نارنجي؟ آخه آدم اينقدر نازک نارنجي؟ برو بخون هر چيزي که براي تو و خطاب به توست."
و من اومدم و خوندم و ديدم که همه با من مهربون شدن...
حالا من هر چي بهار نارنج توي دامنم داشتم مي ريزم اينجايي که يه جور ديگه ست...
مرسي که قلم و کاغذ رو از من نگرفتيد.

هیچ نظری موجود نیست: