یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۱

1 >
با اجازه آقاي بهرنگي كه كودكي مرا ساخت و نگذاشت در آن وانفسا تخيل كوكانه من از گرسنگي بميرد

تلخون

من اين جا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است

م ، اميد

تلخون به هيچ يك از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ ، ماه سلطان ، ماه خورشيد ، ماه بيگم و ماه لقا، ششدختر ديگر مرد تاجر هر كدام ادا و اطوار هايي داشت . تقاضاهايي داشت . وقتي مي شد كه به سر و صداي آن ها پسران همسايه به در و كوچه مي ريختند . صداي خنده شاد و هوسناك دختران تاجر ورد زبان ها بود . خوش خوراكي و خوش پوشي آن ها را همه كس مي گفت . بدن گوشتالود و شهوانيشان ،‌اب در دهن جوانان محل مي انداخت . براي خاطر يك رشته منجوق الوان يك هفته هر هر مي خنديدند ،‌يا توي آفتاب مي لميدند و منجوق هايشان را تماشا مي كردند . گاه مي شد كه همن سر سفره غذا بيفتند و بخوابند . مرد تاجر براي هر يك از دخترانش شوهي نيز دست و پا كرده بود كه حسابي تنه لشي كنند و گوشت روي گوشت بيندازند . شوهران در خانه زنان خود زندگي مي كردند و آن ها هم حسابي خوش بودند . روزانه يكي دو ساعت بيشتر كار نمي كردند ‚‌آن هم چه كاري سر زدن به حجره مرد تاجر و تنظيم دفتر هاي او . بعد به خانه بر مي گشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و كر مي گذراندند.

هیچ نظری موجود نیست: