همچنان تلخون سخن مي گويد :
در سفري كه با پدرام آشنا شدنم ‚ خيلي شيطنت كردم . آي جست وخيز كردم . نه سر جايم در اتوبوس نشستم ( كه پشت راننده بود و بعد فهميدم ديگران آينده نگري كرده و از ترس جان آن جا ننشستند و من پشت راننده تنها بودم ) نه كنار يك نفر مثل آدم آرام گرفتم . موهاي كمندي داشتم تا اين جا . و اصراري بي پايان براي اين كه نا مرتب نباشد ( هنوز هم كه موهايم دوسانتي اند هم همين اصرار را دارم ‚ و از شما آقايان هم عاجزانه مي خواهم كه پس گردنتان را همواره تيغ انداخته و مرتب نگاه داريد ‚ چه مي شود سه هفته يكبار موهايتان را كوتاه كنيد !! مگر در سال چقدر هزينه بر مي دارد ؟؟ ماكزيمم بيست و پنج هزار و 500 تومان ) روزي دوبار به انتهاي اتوبوس مي رفتم ‚ موهايم را شانه مي كردم و مي بافتم . از سر گرمي هاي پسر ها اين شده بود كه زمان بافتن موهايم مي آمدند تماشا كه چطور گيسواني به اين بلندي را تنهايي مي بافم ‚ هر اندازه هم دقت كردند ‚ ياد نگرفتند ‚ اينطور كه خودشان گفتند . ودختر ها آي حرص خورند ‚ آي حرص خوردند . در انتهاي سفر هم در يك حركت جسورانه به همه شماره تلفن دادم و از همه شماره تلفن گرفتم ‚ پسر و دختر . نتيجه : دختر خانم هاي روان نژند شده در طي سفر به مامان تلخون زنگ زدند كه : ديگر اجازه ندهيد تلخون مسافرت برود ‚ او با رفتارش مي خواهد ثابت كند دختر با پسر تفاوتي ندارد ‚ به همه شماره تلفن داد و از همه شماره تلفن گرفت . پس از آن گمان مي كنيد چه شد ؟ مامان تلخون ‚ دختر آقاي شيخ الشيوخ از همه بهتر ( ره ) ؟؟ طفلي مامان تلخون نقره داغ شد ‚ حساب مرا هم رسيد ‚ اما نه آنطور كه بايد مي رسيد و اي ي ي ي ي ‚ نسبت به آن زمان روشنفكري هم به خرج داد . ولي علي رغم همه تلاش من بر رفتن به سفر ‚ بالاخره بانوان كار خودشان را كردند و ماجراهاي مسافرت من با آن گروه بعد از دوبار ديگر خاتمه يافت و پشت دستم را داغ كردم كه با يك گروه پسر و دختر هرگز سفر نروم .
نا گفته نماند كساني كه آن جا بودند سنين متفاوتي داشتند . از 19 سال تا 48 سال . با همه هم دوست شدم . با همه هم حكم بازي كردم ‚ از همه شان هم بردم . شب كه مي شد سه گروه مي شديم ‚ بانوان در يك اتاق به هم مي چپيدند و پشت ديگران وراجي مي كردند ‚ تعدادي از آقايان هم در يك اتاق حرف ركيك مردانه مي زدند ( گوش دختر ها هم عجيب تيز بود براي شنيدن چنين حرف هايي ‚ خنده هاي زنانه شان حال مرا به هم مي زد )
گروه سوم من بودم و 7 آقاي ديگر كه چهار به چهار حكم بازي مي كرديم و گروه هاي برنده هم با هم بازي مي كردند ‚ آن سال به طرز غريبي همواره برنده بودم ‚ نه براي بازي خوب ‚ براي برگ هاي فوق العاده اي كه به دستم مي رسيد ‚ به طرز معجزه آسايي بيشتر برگ هاي برنده دست من بود ‚ البته آن جا يك آقاي خوب حرفه اي و مودب هم بود كه كمي پليتيك هم از او ياد گرفتم !!
يك شب ديدم يك خورشيد از حمام آمد بيرون ‚ تمام صورتش از تميزي مي درخشيد ‚ و من فكر كردم : آخيشششششششششششششش‚ اين آقاهه چقدر تميز است ؟؟؟ روحم كلي شاد شد . ( نگوييد هر كس از حمام بيرون مي آيد تميز است ‚ بعضي از آدم ها از حمام هم هپلي بيرون مي آيند ‚ اه )
او كسي نبود جز پدرام با دست هايي گرم و چشماني به غايت مهربان و صدايي آرام ….. .و من نه يك دل نه صد دل نه يه سر سوزن در آن موقع عاشقش نشدم . خوب براي اين كه مشغول بازي بودم و حواسم به اين چيز ها نبود !!!
شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر