شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۱

نسل سوخته

سلام پدرام هستم !
اين ياد داشت طولاني است ، خواهش مي كنم تاب بياوريد و تا انتهاي آن را بخوانيد ، منتظر شنيدن نظراتتان هستم .

نسل عجيبي است اين نسل ما كه هم اكنون بين سي تا چهل سال دارد . خردسالي ما در بهترين سال هاي رفاه و آرامش ايران گذشت . سال هاي كودكي را به ياد مي آورم . فروشگاه هاي رنگارنگ ، كنار دريا ، پارك ها و سينما ها ، مدارس مختلط ، خانم معلم هاي آرايش كرده و مرتب و آقا معلم هاي كراوات زده و تميز با صورت هاي اصلاح كرده و بوي ادكلن .
ولي پيش از آن كه دريابيم كجاييم و چه كاره ايم گرد باد انقلاب وزيدن گرفت . چشم هاي كودكانه مان به حكومت نظامي و تعطيلي مدارس و كمبود نفت و بنزين و …. روشن شد . بعد از آن نه ما ، كه بزگتر ها مان هم نمي دانستند چه شده و چه قرار است بشود . در عرض يكي دو سال همه چيز تغيير كرد . ما به مقتضاي سن بيشترين تغييرات را در مدارس شاهد بوديم . مدارس تفكيك شده و خانم هاي در پارچه مشكي نه چندان تميز پيچيده با صورت هاي رنگ پريده و چشمان گود رفته و مردان ريشوي اور كت پوش . مراسم كسالت بار صبحگاه مدارس به جاي آن موزيك زيبا و مفرح نرمش صبحگاهي قبل از انقلاب ، و اسامي جديد آن هم از نوع عربي آب نكشيده . و باز تا سر چرخانديم در يكي از آخرين شب هاي شهريور ماه سال 1359كه به عادت شب هاي ديگر با بچه هاي محل مشغول بازي قايم باشك بوديم آسمان را شهر را نوراني ديديم و با واژه جديد ضد هوايي آشنا شديم . مي گفتند جنگ شروع شده است . در آن سال ها تصور من از جنگ آن چيزي بود كه پدر بزرگ از جنگ دوم جهاني تعريف مي كرد . يعني قحطي و كمبود و مرض . و آن چه كه در سريال قديمي و مستند world in war ( دنيا در جنگ ) پيش از انقلاب در تلويزيون مي ديدم . و اين تصوير برايم بسيار وحشتناك بود . سال هاي شور و شوق تين ايجري ما مصادف بود با زماني كه مدارس به سوي صومعه شدن پيش مي رفتند . آن روز هايي كه همراه داشتن يك عكس خانوادگي جرم محسوب مي شد و داشتن يك نوار كاست در مدرسه با اتهام فساد اخلاقي منجر به اخراج مي شد . زماني كه ناظم هاي مدارس دخترانه با قيچي و متر در ورودي مدرسه پاي شلوار دانش آموزان دختر را اندازه مي گرفتند تا در صورت به اندازه كافي گشاد نبودن ، با قيچي گشادش كنند !!! و ناظم هاي مدارس پسرانه همين تاكتيك را براي موي پسر هابه كار مي بردند . زماني كه هر روز و هر هفته به مقتضاي يك مراسم انقلابي – جنگي – مذهبي در داخل نماز خانه هاي كثيف جمعمان مي كردند و برايمان موعظه هاي آنچناني مي فرمودند تا اشكمان را در بياورند و روحمان را به قول خودشان صيقل بدهند . ( كه نتيجه عكس مي داد ) نسلي كه امروز بيست و سه چهار ساله هستند در آن روز ها به اقتضاي سن مشغول بازي هاي كودكانه بودند و برنامه كودك ساعت 10 راديو روح لطيفشان را قصه هاي مذهبي غمگين و شرح كشتار عاشورا و شهادت معصومانه علي اصغر و ….. مي آزرد . اينان نديدند روز هايي را كه پوشيدن لباس سفيد را كه در اسلام توصيه شده جرم بود چه برسد به لباس رنگين . نديدند روزهايي را كه پوشيدن لباس آستين كوتاه مساوي بود با محروميت از امتحانات پايان سال ، و تازه چند سال بعد از آن ضرب و شتم حراست و يا انجمن اسلامي دانشگاه و پس از آن تعليق و اخراج . و درك نكردند زماني را كه هيچ جا ،‌دقيقاً هيچ جا نبود كه بتوانيم بنشينيم و با دوستي از جنس مخالف فقط حرف بزنيم . روز هايي كه تنها پل ارتباطي جوان ها با دنياي خارج از ايران راديوهاي به اصطلاح بيگانه بود و برنامه ديدني هاي جلال مقامي با چهره و صداي گرمش . شبكه هاي تلويزيوني ماهواره اي هنوز در حد رويا بود و اسم اينتر نت به گوش كسي نرسيده بود . دو كانال تلويزيوني آن زمان كه ديگر نمونه بود . مجموعاً حدود 8 تا 10 ساعت برنامه شامل سخنراني هاي مذهبي و خبرهاي جهان اسلام و جنگ و فلسطين و … و شايد يك فيلم سينمايي تكراري جمعه بعد از ظهر با مضمون مرگ ، فقر ، جنگ و بدبختي . برنامه كودك هم با كارتون هايي كه همه شخصيت هايش مادر مرده بودند يا اگر بر حسب تصادف كارتوني تكراري از سال هاي قبل پخش مي شد آنقدر پاره پوره و پر از دخل و تصرف بود بود كه نديدنش بهتر از ديدنش بود. ضمناً سه ماه محرم و صفر و رمضان و روز هاي وفات با همه روايات مختلفش ، و ياد بود هاي انقلاب كه همه اين ها هم سرجمع يك ماه و نيم مي شد و در كل 5 ماهي از سال را تشكيل مي داد ،‌اين آب باريكه هم قطع بود و حضرات حتي موزيك متن كارتون ها را نيز به انواع اصوات و افكت هاي بوق مانند تبديل مي كردند ، كه صد رحمت به نقاره : كه مبادا باعث تحريك و تشويق كودكان به حركات موزون شود و زبانم لال ايجاد مفسده كند .ويديو هم يك كالاي قاچاق بود و گران قيمت و تازه اگر هم در خانه اي موجود بود يافتن فيلم براي آن خود حديثي داشت . همه اين ها به اضافه فشار ناشي از كمبود هاي جنگ و نگراني تلقين شده به خانواده ها در مورد جوانانشان ، گل تازه شكفته شده جواني ما را به پژمرده شدن تهديد مي كرد . روز هاي سياه بمباران شهر ها نيز آمدند . تصاوير خبري از بمباران مدارس خرم آباد هيچگاه از خاطرم پاك نمي شود . كودكان معصومي كه جنازه هاي خونينشان را مرتب در كنار هم در حياط ويران مدرسه چيده بودند . آرام آرام به شب هاي بمباران عادت مي كرديم . سر ساعت خاصي بايد منتظر آژير قرمز بوديم و بعد صداي انفجار و ….. و بعد از آن آژير سفيد . و ما در آن روز ها بايد درس مي خوانديم به اميد آينده اي مبهم . خيلي ها نيز درس مي خواندند به اميد ورود به دانشگاه و فرار از خدمت سربازي و باز هم آينده اي مبهم . چون در آن روز ها خدمت سربازي مساوي بود با اعزام به جبهه و به احتمال زياد بازگشت به صورت افقي . ولي با اعلام طرح شش ماهه اعزام دانشجويان پسر به جبهه ، آينده از ابهام درآمد و تاريك شد . و چه بسيار عزيزاني كه در همين شش ماه ها از كلاس هاي دانشگاه به جبهه هاي جنگ و از آن جا به ديار باقي رفتند . سال موشكي نيز از راه رسيد با آژير هاي قرمز بيفايده . من در آن سال ها در كلاس چهارم دبيرستان درس مي خواندم . غول كنكور و تعطيلي كلاس ها و استرس و …. و ما باز خودمان را اميدوار نگاه مي داشتيم . در تابستان 67 سناريوي 8 ساله جنگي كه به گفته خودشان بايد دوسال طول مي كشيد ، به پايان رسيد . و سال هاي سازندگي شروع شد . آهسته آهسته شهر ها رنگ و رويي گرفتند . فروشگاه هاي سوت و كور رونق پيدا كردند و پس از جنگ خليج فارس سر و كله اتومبيل هاي جديد در خيابان ها پيدا شد . اين نسل در كمترين مدت بيشترين اتفاقاتي را كه ممكن است در طول چند دهه از عمر يك انسان رخ بدهد در كمتر از يك دهه مشاهده كرد . و اين حجم ورودي عظيم به بايگاني خاطراتش سپرده شد . فشار هاي عصبي ناشي از انقلاب و جنگ و تبعات آن تأثير مخربش را براي هميشه باقي گذاشته است . به نظر من اين است مفهوم نسل سوخته . اين نسل است كه تمام جواني و طراوتش در هرم جنگ و انقلاب و آشوب سوخت و از بين رفت و بسياري از توانايي ها و استعداد هايش مجال بروز نيافتند . اين نسل در حال وارد ميانسالي مي شود كه جواني نكرده است ، و هستند كساني كه به همين درد جواني نكردن گرفتارند . به نسل ما سكوت را آموختند و سر در گريبان بردن و گريه و غم را و براي فرار از آن ها پنهان كاري را . هياهو و گرماي و خروش درون و در مقابلش سكوت و سردي و سكون بيرون . ياد گرفته بوديم در مقابل سئوال هاي مشكوك مسئولين مدارس سكوت كنيم و خود را به ناداني بزنيم . و در دانشگاه اختناق بود و سكوت و ديگر هيچ . ياد گرفته بوديم افكارمان را در پشت چشم هاي بي تفاوت و انرژي مان را در پشت نگاه هاي سرد و صورت هاي بي حالت پنهان كنيم . شايد اين تنها وسيله ابراز مخالفتمان بود ، نمي دانم ! براي همين اين نسل كه اكنون مشغول معاش و جان كندن براي يك مشت ريال است كه كاش اين مشت ريال او را به جايي مي برد ، با حسرت به دومين دهه برباد رفته عمرش را پشت سر گذاشت برباد رفتن سومين دهه عمرش را در فضاي متشنج بازي آزادي تاب مي آورد و به نسل جديد مي نگرد كه هم اكنون شور و شوق التهاب جواني درونشان مي جوشد ، با زبان هاي سرخ و سر هاي سبزشان ، و نمي داند چطور به او بگويد كه مي توان و بايد در صلح و آرامش زندگي كرد . نسلي كه پس از انقلاب پاي بر عرصه حيات گذاشت و نمي داند چرا پدران و برادران بزرگترش هنگامي كه او شير خوار بود يا اصلاً متولد نشده بود ، به خيابان ها ريختند و انقلاب كردند و به جنگ رفتند و كشته شدند . او نبود يا كوچك تر از آن بود كه معناي خشونت را به درستي و با تمام وجودش درك كند .
آن چه بر روح ما نسل سوخته گذشت مثل تأثيري است كه تغيير ناگهاني دما بر شيشه دارد . روحمان در اثر تغييرات شديد سياسي و اجتماعي در طول مدت زمان نسبتاً كوتاه ترك برداشته و اين ترك با افزايش سن عميق تر مي شود تا روزي كه كاملاً بشكند .

پدرام

هیچ نظری موجود نیست: