جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم !
يكي بيايد پدرام را نجات بدهد از دست من !
من از عيد و بهار بدم مي آيد . بوي عطر دل انگيز بهار حال مرا بهم مي زند . پوستم مي خواهد بتركد . در تنم جاي نمي گيرم .
نگوييد اين ديگر چه امامزاده اي است !!
يك ماه مانده به عيد اضطرابي مرا فرا مي گيرد كه هر چه روز ها مي گذرد ‚ بيشتر مي شود . مخصوصاً اگر از خانه بيرون بروم و ازدحام مردم را براي خريد شب عيد ببينم . ديگر چشمم به جاي ديدن شوق مردم فقط بدبختي ها را مي بيند . تمام روزنامه فروش ها ‚ گل فروش ها ‚ واكسي ها ‚ چشم هاي بي نورشان را ‚ نگاه هاي حسرت بارشان را ‚ لباس هاي مندرس و كثيفشان را ‚ صورت اندوهگينشان را . كودكان را ‚ كودكان را ‚ كودكان را .
و غمم مي گيرد . تهوعي بالا مي آيد و تمام شامه مرا پر مي كند . بغضي گلويم را مي گيرد كه تا آخر هاي خرداد دوام مي آورد و اين دلشوره لامذهب غريب كه ول نمي كند .
اگر متمول بودم هر سال هنگام بهار به جايي مي رفتم كه پاييز باشد .
نمي دانم اين حس بد در كجا لانه دارد . در كودكيم ؟؟ همان موقع كه مامان بنده حزب اللهي شدند و فتوا دادند خريد عيد موقوف . بايد به زير دستان نگاه كرد و شكر كرد . كودكي مرا پر كرد از نگاه به زير دستان و بدبختي ديگران تا شكرگزار موقعيت خويش باشم و ندانست كه با اين كار يك چراي بزرگ گذاشت جلوي زندگي من كه نه من نه خود او نه هيچكس ديگر نتوانستيم به آن پاسخ بدهيم و اينطور شد كه من اكنون از ديدگاه او كافر و مرتدم و به روي خودش نمي آورد كه بايد مرا اعدام كند چرا كه از دين برگشته ام و خداپرست نيستم و هيچ هم نيستم و هر از گاهي بنده را به ايمان و اسلام دعوت مي كنند !!!
او نمي داند زندگي مرا چطور تلخ كرد . لحظه تحويل سال هر بار براي من تلخ ترين لحظات است . پر از ترس و دلهره . پر از غم و اضطراب . غم و اضطراب اين كه چه سوت و كور است خانه كساني كه از فرط نگون بختي لحظه تحويل سال هم برايشان مهر تأييدي است بر ادامه زندگي سياهشان و دلهره اين كه بابا ‚ تلخون ‚ يك سال ديگر را هم دادي رفت و همان ناداني مانده اي كه قبلاً بودي .
اين حرف ها بوي وارسته نمايي مي دهد ؟؟ باور كنيد بو نمي دهد همينطوري است . باور كنيد من هم دلم مي خواست كه مثل همه شاد باشم و فكر كنم به اين كه چه بايد خريد و كجا بايد رفت اما نمي توانم . اين وارسته نمايي نيست . ضعف است . وقتي نزديك عيد بر حسب تصادف يا نياز شايد چيزي مي خرم نمي توانم لعنت خريدنش را از خودم دور كنم . دلم مي خواهد نخرم ‚ حالا كه خريدم پسش بدهم . چقدر پدرام طفلي با اين حالت من روبرو بوده است .
اين روز ها باز خوش نيستم . دلم شور مي زند و به تلنگري غمگين مي شوم . اشك هم كه در مشك است ‚ مشك هم كه در آستين . ديگر همه سرخوردگي ها و حقارت ها يادم مي آيد . همه عيد هاي بد گذشته . كه در بد بودن بسياري از آن ها تلخون دخيل نبود.
شايد نگراني سال هاي وبا است !!!
آه امان از سال هاي وبا !!!
چه گويم كه ناگفتنش بهتر است .
دلم مي خواست كمي غر بزنم ‚ نه از خودم كه به ديگران . نشد !!

روزگار همه مان خوش
تلخون

هیچ نظری موجود نیست: