سلام من تلخون هستم !
مي خواهم غر بزنم ‚ گلايه كنم . بي خيال اين كه بگوييد خاله زنك است ‚ عقده اي است ‚ بي فرهنگ است ‚ اصلاً هر چه دلتان مي خواهد بگوييد .
دلم مي خواهد آسمان و ريسمان به هم ببافم ‚ چرت و پرت بگويم .
من چهار سال است به جاي اين كه با پدر ‚ مادر ‚ خواهر و برادرم زندگي كنم فقط با پدرام زندگي مي كنم .
در اين چهار بهار كه از آغاز يك جور ديگه ي زندگي گذشت ، ما تنها بوديم ‚ چهار بهار است كه تنها هستيم . بهار هاي قبلي پيشكش . هنوز سنگيني بهار هاي قبلي را بر شانه هايم حس مي كنم . نپرسيد چرا . نمي گويمشان .
چهار بهار ما رفتيم به ديدن ديگران و ديگران قابل ندانستند كه آشيانه محقر ما را به نور وجودشان روشن كنند !!!!!!
خانه كوچك ما هر نوروز خالي ماند ‚ ميوه ها و شيريني هاي اندكمان ماند و كپك زد . هيچ كس نيامد حتي براي اين كه شيريني و آجيل مفتي بخورد بس كه همه شكمشان سير است !!! ( ديدن ما كه پيشكش )
به دوستانمان هم سر زديم ‚ همان ها كه ادعايشان مي شد ‚ همان ها كه به خاطر يك سال گمان مي كردند از ما بزرگترند و ما بايد به ديدن ايشان برويم ‚ آن ها هم نيامدند ‚ همان ها كه ادعاي رسم و سنتشان مي شد . ما رفتيم و برگشتيم و مانديم به انتظار كه آن ها هم بيايند . نيامدند . دعوتشان كرديم . انگار كه منتظر دعوت بودند و شما اقلاً به من بگوييد آيا ديد و بازديد عيد دعوت مي خواهد ؟؟ اگر مي خواهد ما كرديم و آن ها بازديد ما را شهريور ماه پس دادند به دعوت ما !!!!!!!
اين ها بماند !!!!! تازه بي خيال اين چيز ها .
شما خانواده گرمي داريد . خوش به حالتان . انگار خانواده ما هم گرم هستند . من نمي دانم !! شما به من بگوييد گرم يعني چه ؟؟
گاهي براي من خوب پول خرج مي كنند . گمان نكنيد متمول هستند ها . راستي به من بگوييد متمول يعني چه ؟؟
تلخون يك سال و نيم تمام در سردردي بي امان دست و پا زد . يك سال و نيم . و خانه او ساكت بود مثل خانه ارواح . پنجره ها را پدرام با فويل پوشانده بود تا نور نيايد . نور براي تلخون وقتي كه سرش درد مي كرد ميله اي داغ بود كه در چشم هايش فرو مي كردند .
ميگرن !!
با تمام شدتش . با تشنجي كه مي كشت . دردي كه دست برنمي داشت . هر روز ‚ هر شب . قطع نمي شد . كم مي شد . اما تمام نمي شد . و هيچكس نيامد . حتي آن كه بايد مي آمد . آن كه شما از فرسنگ ها فاصله دلتان برايش تنگ مي شود ‚ در چند كيلومتري من بود و نيامد . در اين ميان به دليل ضعفي كه از درد و دارو بر تلخون عارض شده بود هر چه آنفولانزا آمد گرفت . نمي دانم شش بار ‚ هشت بار !! و او نحيف مي شد . نحيف مي شد و هيچكس نيامد . حتي آن كه بايد مي آمد . تنها درد بود و درد بود و درد بود و تلخون‚ و پدرام طفلي كه حوصله اي نمانده بود برايش آن قدر كه تلخون دردمند ديده بود . آن قدر كه هر شب براي تزريق و سرم و هزار كوفت ديگر او را به دكتر و درمانگاه برده بود . خسته بود طفلي و كسي از او هم خبر نمي گرفت . يك سال و نيم درب خانه به تلنگري هم نواخته نشد . تلخون لاغر مي شد و همكاران در محل كار ديگر باور نمي كردند كه او بيمار است ‚ مي گفتند : چه كار كرده اي اينقدر لاغر شده اي ناقلا ؟ چه رژيمي گرفته اي ؟ و تلخون جواب مي داد : هيچ . غصه بخوريد ‚ ميگرن داشته باشيد در طول يك هفته 10 كيلو لاغر مي شويد . تازه اين جواب همجنسان بود . جنس مخالف اگر هم باور مي كرد دل مي سوزاند براي پدرام كه : طفلي زنش مريض است !!!!!!!!!
و من ‚ ما تنها بوديم در انتظار اين كه درب آشيانه مان با تلنگري از سر مهر نواخته شود و نشد !!!!!!!
تا نوروز سال گذشته و تلخون به غايت ناتوان بود و خسته از آن همه درد و دارو و آن همه ناباوري دوست و آشنا . اين بار اما براي نوروز هيچ نخريد كه مناسبت نداشت براي خانه اي كه قرار است خالي بماند خريد شب عيد بكند . صاحب خانه مگر چقدر مي خورد ؟ آن چه تهيه شد براي جشني دونفره بود و بس . هر دو مي دانستيم درب اين خانه هيچگاه به صدا در نخواهد آمد حتي براي خوردن شيريني و آجيل . اينقدر كه همه شكمشان سير است . بي خيال عاطفه !!
باز هم رفتيم به عيد ديدني با بغض اين كه هيچگاه هيجان بازديدي در كار نخواهد بود . و غرق در عيدي شديم . طفلي كودكاني كه دلشان در آرزوي گرفتن يك دويستي نو مي تپد و اين دويستي با هيچ پيك مهري به آن ها نمي رسد . در برابر سفره هفت سين مفصلي نشستيم همه چيز مثل هر سال بود . سو پروفشنال .
به ديدن دوستان هم رفتيم . همان اندك دوستاني كه داشتيم ‚ شايد آن ها شوقي به خرج دهند . اما باز هم فايده نداشت .
امروز نقاش داريم . تا يك هفته ديگر . آشيانه كوچك كوچك ما كه آن قدر كوچك است كه اكنون نه مي شود در آن نشست و نه خوابيد ‚ دوباره نو و تميز خواهد شد . فقط براي خودمان . در اين چهار سال ما عادت كرديم فقط خودمان را در اين آشيانه ببينيم . مثل گنجشك ها . در و ديوار خانه تنها ما را مي شناسند . همسايه ها هم عادت كردند دست بكشند از پرسيدن اين كه : چرا هيچكس خانه شما نمي آيد ؟؟ و خو كردند به ما و تنهايي مان .
ننه من غريبم در نياوردم . نگفتم كه دلتان بسوزد . اين بي مهري ها همه در جواب اين است كه تلخون نخواست مثل ديگران باشد . دلش خواست يك جور ديگر باشد . پس از اين كه 25 سال نماز خواند و محجب بود و خدا داشت . شك كرد . به خدا ‚ به خودش ‚ به همه . خدا و اديانش را بوسيد و كنار گذاشت . هر چه به او چپانده بودند كند و گذاشت جلويش و تماشايشان كرد . هر چه ديگران داشتند را هم گذاشت كنار آن ها و باز هم تماشايشان كرد . خودش هم فكر كرد و شروع كرد به انتخاب كردن . آن چه گمان مي كرد خوب است بر داشت . اگر نبود در خيالش خلق مي كرد . با اين كار او تقريباً از خانواده اي كه هف پشتشان كاهن بودند طرد شد. او شايد دومين نسلي بود كه روي سر پدرش تپه پارچه اي سفيد رنگ نبود . او را اكنون دوست دارند ‚ نه به خاطر آن چه كه هست ‚ بلكه به خاطر گوشت و خونش كه از خودشان است . در حقيقت خودشان را دوست دارند . نه تلخون را . ( بي انصافي است ؟؟!!!!!! ممكن است . در مقايسه با بسياري خانواده ها آن ها با من بسيار بسيار مهربان هستند ‚ آيا من متوقعم ؟؟ ) همه از او ترسيدند . مرد و زن . دوستي به او گفت : همه از تو مي ترسند ‚ زنان به اين خاطر كه مبادا مرد هايشان را بدزدي و مردها به اين جهت كه موجب مي شوي تا زن هايشان به زندگي و ايشان و شايد زن بودنشان شك كنند !!!
او طرد شد و نفريني كه همراه او شد شايد به گوشه زندگي پدرام هم گرفت و او را هم تنها كرد. تلخون نه از جنس كساني بود كه او را زاده بودند و نه از جنس كساني كه با ايشان پيوند بسته بود . هر دو او را راندند و در اين ميان شايد همه چيز به زيان پدرام شد كه مثل خورشيد مهربان است و نور و گرما و امنيت به تلخون مي بخشد .
من آمدم و با آمدنم همه چيز را از پدرام گرفتم . او را تنها كردم تا خودم را به او و زندگيش هديه كنم . آيا مي ارزيد ؟؟؟ گمان نكنم .
باز نوروز است و تنهايي و مراسمي كه بايد به جا بيايد . به جا مي آورم نه از آن رو كه به انجامش اعتقاد دارم . بلكه به اين جهت كه حال حرف هاي پس از آن را ندارم . به افسردگي اش نمي ارزد .
پر توقع هستم ؟ شايد . از خودم تعريف كردم ؟؟ نمي دانم . خودم را تعريف كردم شايد . خودخواه بودم ؟ خودخواه هستم ؟ ممكن است. مغرور هستم ؟؟ حتماً . اكنون شايد تنها چيزي كه مرا در زندگي نگاه مي دارد ( جز پدرام و زلالي و مهرباني بي حد و حصرش ) غرور انسان بودنم است . تنها چيزي كه حقيقت دارد :
من يك انسان هستم ‚
فكر مي كنم ‚ پس هستم.
روزگار همه مان خوش
تلخون
سهشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر